🔴ماجرای عجیب تولد فرزند شهید برونسی🔴 یک بار رفتم از اقای برونسی خبر بگیرم، یکی از بسیجی ها، عکسی نشانم داد. عکس عبدالحسین بود و چند تا رزمنده دیگر که دورش نشسته بودند. گفت: نگاه کنید حاج خانم، اینجا آقای برونسی از زایمان شما تعریف می‌کردن...یک آن دست و پام را گم کردم. صورتم زد به سرخی. از دستش خیلی عصبانی شده بودم. آخه این چه کاریه که بشینه برای بقیه از زایمان من حرف بزنه؟!..تا برگشا مهلتش ندادم ناراحت و معترض گفتم: یعنی زایمان هم چیزیه که شما برین برای این و اون صحبت کنین ...اقای برونسی گفت راستش یه رازی سالهاست توی دلم مونده امشب وقتشه که بهت بگم . گفت: اون روز قبل از غروب بود که من رفتم دنبال قابله، یادت که هست؟گفتم اره زود اوردیش خدا خیرت بده .گفت نه دیگه من اصلا یادم رفت برم دنبالش ،راستش توی راه ،یه خانمی...👇❌ https://eitaa.com/joinchat/3078488073C9f200627db تن ادم میلرزه😢👆😳