هدایت شده از ذاکرین
آقا جان من یواشکی دوستت دارم...❤️ پسر داییم بود...یه مذهبیه دو آتیشه💚 میمردم برای نجابتش ...حاضرم قسم بخورم تا اون موقع هیچ وقت به اسمِ کوچیک صدام نکرده بود! چند وقت پیش زنداییم اومد خونمون و به مامانم گفت قراره دخترِ خواهرشو بگیره واسه امیر ! دنیا رو سرم خرابشد ... چند وقت بشدت تو خودم بودم ... خبر رسید قرار بله برونشونه! از روی حجب و حیا هیچی نمیتونستم به کسی بگم... آخه پسر باید خودش بخواد! غروبِ جمعه بود داشتم با ناامیدی حیاط رو میشستم که یهو یکی از پشت سرم آروم صدام زد ف ف فاطمه! باورم نمیشد اما آره صدای خودش بود! تا برگشتم بگم بله ... چادرمو کشید و.... ادامه ی داستان فوق العاده گریه دار و زیبا💚👇 https://eitaa.com/joinchat/3847160068C1b22445f5a