هدایت شده از ذاکرین
فاطمه هستم..😢 سال۹۱بود که با کلی دردسرو مخالفت مادر نیما با نیما که استاد دانشگاه بود ازدواج کردم..شب خواستگاری مادرش بهم گفت اگر میتونی از این ازدواج بگذر ولی من فکر میکردم بخاطر حسادت زنانه است...دوروز از ازدواجمون گذشته بود که نیما شروع به کتک زدن من کرد..نیما عادت داشت شبها توی خواب حرف بزنه..یه شب که خواب بود حرفی زد و چیزی گفت که از شدت ترس رفتم پیش مادرشوهرم و....👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2728132921Cdab78005d4