هدایت شده از ذاکرین
به خاطر ویار بارداریم شوهرم اسباب کشی کرد به محله ای جدید که همه ی خونه های اونجا حیاط داشت و پر بود از درخت لیمو .... با بوی درخت لیمو حالم داشت خوب میشد شوهرم هرروز صبح برام نون گرم میاورد و زندگیم برام مثل بهشت بود‌.... یکی از همسایه ها که زن خیلی محجوبی بود اومد خونمون و به خاطر ورودم به محله شون بهم خوش امد گفت و برام ویارونه میاورد ‌‌.... همیشه به شوهرم میگفتم‌چقدر زن همسایه مهربونه مثل مادر به فکرمه... تا اینکه یه روز شوهرم بایه روسری قرمز اومد خونه و بهم هدیه داد فرداش گذاشتم رو سرم ..... مثل همیشه زن همسایه برام ویاورنه اورده بود اما مثل من یه روسری قرمز سرش بود.... https://eitaa.com/joinchat/2040201580C76808488a9