🔺قسمت پنجم👇🏻
ایده ی خوبی بود و مرتضی راه خوبی پیدا کرده و به دنبال جاسوس ها میگشت و اگر به کسی مشکوک میشد دو تا اسکناس به او میداد و با او گرم میگرفت
موساد که مشخص نبود از کجا او را رصد میکند هم به تصور اینکه جاسوس بخشی از ساختار مقاومت است که موساد را فریب داده، جاسوس زبان بسته را که با هزار بدبختی جذب کرده بود میفرستاد روی هوا...
نگاه مرتضی به ساعت هم بود و باید خودش را دو ساعت دیگر به قراری که با علی داشت میرساند
در راه به کوچه پس کوچه ها هم سر میزد که ناگهان صدایی را از انتهای یک خانه شنید
با آرامش و احتیاط تمام نزدیک شد
صدای یک پیرزن بود
مرتضی جلوتر رفت، بعد گفت: مادر سلام، اینجا تنهایی؟ همه رفتند چرا تو نرفتی؟
پیرزن به مرتضی گفت: فکر کردم مهدی هستی! از مهدی خبری نداری؟ قرار بود بیاید؟
مرتضی گفت: مهدی پسر شماست؟ شما منتظرش هستید؟ فکر میکنم من او را بشناسم، فکر کنم رفیقش هستم، بله بله، رفیقی به همین نام دارم. بیایید با هم برویم. او بیروت منتظر شماست.
مرتضی مهدی را نمی شناخت اما میدانست کمی بعد که پرنده های دشمن با دوربین های حرارتی بیایند، حتما پیرزن را میزنند.
پیرزن در پاسخ به مرتضی گفت: تو رفیق مهدی هستی؟ خدا حفظت کنه! ولی من با تو نمیام پسرم، برو بگو خودش بیاد.
مرتضی گفت: مادر شاید وقت نداشته باشه، شما با من بیا بریم پیشش، اینجا خطرناکه، ببینم راستی عکس مهدی رو دارید؟
مرتضی کمی فکر کرد و به شک افتاد، احساس میکرد شاید مهدی را بشناسد. کسی در این محله تا حالا نبوده خانواده اش، مادرش را منتقل کند، احتمالا باید همکار مرتضی باشد و الا جز این همه خانواده هایشان را برده اند....
مادر به مرتضی گفت، کمی صبر کن ! بیا عکسش را نشانت بدم ببینم او را میشناسی یا اشتباه گرفتی؟
پیرزن این را که گفت یک لحظه تامل کرد، بعد دوباره برگشت به مرتضی نگاه کرد و گفت: گفتی رفیق مهدی هستی؟ بیا تو پسرم! مرتضی داخل شد.
پیرزن یک قوری و کتری روی آتشی وسط حیاط گذاشته بود. به مرتضی گفت: برای خودت چایی بریز تا من بیایم.
رفت یک آلبوم آورد. گفت: بیا نگاه کن ! این مهدی است.
مرتضی قند را بین دو لبش گذاشته بود، چایی را در نعلبکی ریخته بود. یک لحظه جا خورد. قند را گوشه ی لپش گذاشت. درحالی که اشک از چشمش جاری شد گفت: این مهدی است؟
مادر گفت: بله
مرتضی چایی را زمین گذاشت. اشکش بند نمیآمد.
گفت: چقدر شبیه برادر من است مادر !
من بردارم را یک هفته است ندیدم. رفته بیروت خیلی دلم برایش تنگ شده !
پیرزن گفت: خجالت بکش ! مرد که گریه نمیکند. تو باید مثل مهدی باشی! 20 سال قبل پدر مهدی را شهید کردند. من ندیدم اشک بریزد. بعد تو آمدی اینجا میگویی برادرم را ندیدم و اشک میریزی؟ خجالت نمیکشی؟ تو باید پیش مهدی میبودی از مهدی یاد میگرفتی؟
مرتضی دستمالی از جیبش در آورد. اشکش را پاک کرد و گفت: درست میگویی مادر ! من کمی این روزها حساس شدم. ببخشید خیلی وقت ندارم. مادر چه میکنی؟ می آیی برویم پیش مهدی؟
پیرزن گفت: نه من می مانم تا مهدی خودش بیاید.
مرتضی کمی فکر کرد. با خودش گفت: مادر مهدی که نمی خواهد بیاید. بگذار به او بگویم همینجا بماند من چند ساعت بعد می آیم اگر رفت و آمدی دید به من بگوید. فکر خوبی بود. خواست به مادر مهدی بگوید.
بعد دوباره در ذهن خودش با خودش گفت: مرتضی، اگر تو شهید شده بودی و رفیقت می آمد به مادرت میگفت اینجا نگهبانی بده جاسوس ها نیاید چه حالی میشدی؟ این مرام است؟ این شرافت است؟ بعد دوباره خودش را قانع میکرد: خب وقتی پیر زن نمی آید چه کار دیگری میتوانم بکنم؟ بعد خودش را این طور قانع کرد: میروم سر قرار با علی تا دیر نشده، بعدش بر میگردم مادر مهدی را قانع میکنم تا بیاید. بعد برگشت به مادر مهدی گفت: مادر ، من میروم، اگر چیز مشکوکی دیدی برگشتم به من بگو! یا با مهدی بر میگردم یا با خبری از مهدی!
پیرزن گفت: برو پسرم. خدا به همراهت. مرتضی تا سر کوچه رفت. پیرزن هم ناگهان صدایش بلند شد.
صدای مهیب گلوله در فضا پیچید.
مرتضی پشت سرش را نگاه کرد. کسی از خانه ی پیرزن خارج شد.
مرتضی زمین نشست. دستش را گذاشت روی ماشه! مرتضی آموزش کار با بی سرنشین ها و تیراندازی را در پایگاهی در گنجینه در نزدیکی شهر قم در ایران آموخته بود. آنجا به او یاد داده بودند که وقتی احساساتی میشود بر احساساتش مسلط شود و به سوی دشمن شلیک کند، اما به او یاد نداده بودند وقتی اشک از چشمانش سرازیر شده و چشم هایش خیس است چطور باید نشانه گیری کند....
مرتضی به هرکس نزدیک میشد او ترور میشد ،مرتضی نمیخواست به مادر مهدی نزدیک شود، او اصلا نمی دانست در خانه یک پیرزن است والا شاید اصلا نزدیک نمیشد.
ادامه دارد....
✦࿐჻ᭂ🌺 🇮🇷 🌺჻ᭂ࿐✦
@avini222
✦࿐჻ᭂ🌺 🇮🇷 🌺჻ᭂ࿐✦
#به_کانال_ما_بپیوندید#نشر_حداکثری_در_کانالها_و_گروهها#زیبا