بسم الله الرحمن الرحیم من زنده‌ام قسمت شصت و دوم پرورشگاه شیراز با آمادگی کامل بچه‌ها را پذیرفت و محلی را برای اسکان موقت آنها در نظر گرفت. لحظه به لحظه خبر جنگ و جبهه جنوب و غرب را رصد می‌کردم. تصمیم نداشتم بعد از استقرار بچه ها در شیراز بمانم. مشغول خداحافظی با بچه‌ها بودم که سید آمد و با کلی من و من گفت: معصومه خانم می تونم یه کاغذ خدمتتون بدم؟ گفتم: کاغذ چی؟ گفت: یه سری حرف بود که باید به شما می زدم اما نتونستم حضوری بگم. نامه را گرفتم و از سید خداحافظی کردم. بچه ها را بغل کردم و بوسیدم. اما این خداحافظی برای همیشه نبود. دلم می خواست یک شب حرم نشین شاهچراغ باشم. در آخرین لحظات نسیبه پرسید: دد کی برمی گردی؟ گفتم: فقط می دونم دارم می رم شاهچراغ و احتمالاً تا فردا صبح در حرم شاهچراغ می مونم. وارد حرم حضرت شاهچراغ که شدم تعداد زیادی از جنگ زده های آبادان و خرمشهر را دیدم، با یک بقچه که تنها حاصلشان از یک عمر زندگی بود، با لباس های ژنده و چهره های ژولیده و در هم گوشه و کنار صحنه نشسته یا خوابیده بودند. ساعت به ساعت به تعداد این آوارگان اضافه می‌شد. مردمی که تا چند روز پیش همه چیز داشتند، امروز دیگر چیزی برای از دست دادن نداشتند. دلم به حال همشهریانم، شهرم و خودم می سوخت. اینها خانواده هایی بودند که نه توان مالی داشتند و نه جا و مکانی و از روی ناچاری و غریبی به شاهچراغ پناه آورده و زانوی غم بغل گرفته بودند. از لابلای این جمعیت مادر نسیبه مرا شناخت. مادر نسیبه بعد از فوت همسرش نسیبه را به پرورشگاه سپرده بود و در ازدواج مجددش با یک کاسب جزء، صاحب سه فرزند دیگر شده بود. ولی گاه گاهی به نسیبه هم سر می‌زد. سراغ نسیبه را از من گرفت. برایش تعریف کردم که بچه‌ها به شیراز انتقال پیدا کرده‌اند و حال نسیبه خوب است و آدرس پرورشگاه شیراز _ شیشه گری را به او دادم. همین طور که حرف می‌زد با صورتی رنگ پریده و لبان خشکیده اشک می ریخت و دستم را گرفته بود و می‌بوسید و به چشمانش می کشید. در حال گریه دعا می‌کرد: به حق این بارگاه شاهچراغ، به عدد موهای سر این بچه های یتیم، خدا برات خوش بخواد، خیر پیش پات باشه، ننه سبز بخت بشی، بچه‌ها را از زیر آتیش درآوردی. بغض کرده بودم. جوابی برایش نداشتم و نمی‌توانستم حتی دلداریش بدهم. انگار واژه ها نمی توانستند به احساساتم ادای دین کنند. موقعیت حزن انگیزی بود و کاری از دستم بر نمی آمد. کودکانی را می‌دیدم که از سینه بی‌رمق مادرشان شیر می مکیدند و پیرمرد و پیر زنانی را که به سختی خودشان را به این نقطه امن رسانده بودند و بچه هایی را که مانده از کلاس و درس و مدرسه حیران و سرگردان در اطراف خیره بودند. کنار ضریح شاهچراغ رفتم و بغض فروخورده ام را شکستم. در گوشه‌ای از ضریح شاهچراغ نو عروس و دامادی فارغ از جنگ و غوغای بیرون تنگ دل هم نشسته بودند و دل می دادند و قلوه می گرفتند. انگار یادشان رفته بود که جز خودشان در این ضریح و در این شهر و در این دنیا دیگرانی هم وجود دارند. دیدن این دو مرا به یاد نامه ی سید انداخت. نامه را از جیبم در آوردم و خواندم: به نام خدایی که... پایان قسمت شصت و دوم 🌸 @AXNEVESHTEHEJAB