بسم الله الرحمن الرحیم من زنده‌ام قسمت شصت و چهارم با خودم گفتم: جنگ مسئله ی ریاضی نیست که درباره‌اش فکر کنید و بعد حلش کنیم. جنگ اصلاً منطقی ندارد که با منطق بخواهی با آن کنار بیایی. جنگ کتاب نیست که آن را بخوانی. جنگ، جنگ است. جنگ حقیقتی عریان است که تا آن را نبینی و دست به آن نکشی، درکش نمی کنی. آوارگی و غربت و مصیبت و هجران سهم یکی یک کودکان و پیرزنان و پیرمردان جنگ زده بود. در لابه لای جمعیت بعضی از شیرازی ها که به دفاع از جنگ زده ها وارد معرکه شده بودند، دو تا خانواده را که بچه های کوچک داشتند با خود به منزلشان بردند. دیدن این مشاجرات نگذاشت بیشتر از یک ساعت میهمان شاهچراغ باشیم. با خواهر بهرامی به هلال احمر رفتیم. تعدادی از داوطلبان شیرازی آماده ی اعزام آبادان بودند. همگی با یک اتوبوس هلال احمر راهی شدیم. در تمام مسیر همصدا با راننده سرودهای انقلابی و شعار وحدت می‌خواندیم و راننده با سرعت و هیجان رانندگی می‌کرد. نزدیکی های صبح به ماهشهر رسیدیم. با رسیدن به حدود خوزستان روی موج رادیویی نفت، صدای سید محمد صدر و غلامرضا رهبر شنیده می‌شد که اخبار جبهه و جنگ را با شعارهای تند و انرژی بخش اعلام می کردند. صدای انفجار های پی در پی و عبور ماشین‌های مملو از جمعیت که از شهر خارج می‌شدند؛ به گوش می رسید. رعب و وحشت ناشی از صدای انفجارها بعضی از داوطلبان داخل اتوبوس را وحشت زده و توان جنگیدن و ایستادگی را از آن‌ها سلب کرده بود، اتوبوس هنوز وارد منطقه جنگی نشده بود. با آژیر های ممتد حمله هوایی، راننده اتوبوس را متوقف می کرد و مسیر نیم ساعته دو ساعت طول کشید. راننده متوجه شد این راه، راه شعر و شعار نیست بلکه راه خون و شهادت است، اتوبوس را کنار جاده نگه داشت و با لهجه قشنگ شیرازی گفت: کاکو مو دارم برمی گردم شیراز. هرکی می خود با مو برگرده بشینه؛ هرکی نمی خود پیاده شه، راه بازه و جاده دراز. این راه شوخی بردار نیست. بعد از گلی چک و چانه قرار شد چند کیلومتر جلوتر ما را پیاده کند و برگردد. از سربندر که عبور کرد، دیگر جرأت جلوتر رفتن نداشت. هر چه گفتیم: این نامردیه که وسط راه ما را پیاده کنی، ناسلامتی راننده ماشین هلال احمری! گفت: اینجا دیگه جای بازی و شوخی نیست. آره مو نامردم. هر کی نامرده بشینه. مردا پیاده شن برن جنگ، مگه نمی خواستین برین جبهه بجنگین؟ جنگ از اینجا شروع می شه. از مجموع چهل و چند نفر مسافر اتوبوس، فقط ده نفر پیاده شدند؛ هشت تا از برادران، من و خواهر بهرامی. کنار جاده را گرفتیم و پیاده راه افتادیم. گاهی جلوی ماشین های عبوری را می‌گرفتیم و هرکدام جا داشتند تعدادی از ما را سوار می کردند. برادر ها جلوی یک ماشین را گرفتند و گفتند: شما دو تا خواهر سوار بشین و زودتر برین، ما پیاده هم می تونیم بیایم... پایان قسمت شصت و چهارم 🌸 @AXNEVESHTEHEJAB