بسم الله الرحمن الرحیم
من زندهام
قسمت هفتادم
برادری که از ناحیه ی چشم آسیب دیده بود، وقتی شنیدید به صدام نفرین می فرستد گفت: سید اینا می فهمن چی میگی، تقیه کن.
اما سید این بار با صدای بلند تر، از عمق وجودش گفت: لعنت بر صدام
حوله ی سفید دور کمرش پر از خون شده بود. جا به جا کردن حوله به سختی انجام میشد.
تقریباً سه ساعت طول کشید تا آمبولانس آمد. ابتدا به طرف گودالی که برادر ها در آن بودند، رفت. چند نفر از آنها را که از ناحیه ی سر و صورت و دست و پا مجروح شده بودند، سوار کرد و بعد از همه سراغ سید تکاور آمدند. تقاضای برانکارد کردم. گفتند: خودش باید سوار شود.
نمی دانستم مجروحی که قدرت باز نگه داشتن پلک هایش را نداشت ،چگونه می توانست با پای خودش سوار آمبولانس شود.
هرچه می گفتم برانکارد بیاورید، توجهی نداشتند.
آمبولانس بدون برانکارد و بدون هیچ گونه وسایل کمک های اولیه و پزشکیار آمده بود. آن موقع هنوز دشمن را نمیشناختم.
دست به کمر ایستاده بودند و می گفتند: بگذارید توی آمبولانس.
من وخواهر بهرامی هر چه تلاش کردیم نتوانستیم بلندش کنیم. هر پنج مجروح داخل آمبولانس با دیدن این صحنه پیاده شدند و به کمک ما آمدند. هر کس گوشهای از بدنش را گرفت و او را داخل آمبولانس گذاشتند.
دوباره حوله را جا به جا کردم و به برادری که کنارش بود گفتم: این تکاور سید است، به خاطر خدا دست را روی زخمش بگذار و فشار بده تا شدت خونریزی کم تر شود و به بیمارستان برسد.
برای آخرین بار دستم را بر زخمش گذاشتند و "امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف سوء" خواندم. چشمانش را باز کرد و گفت: خواهر این راه زینب و سیدالشهداست.
خون توی بدنم خشکید؛ خیلی به موقع بود. در آن ساعات بهت و ناباوری، احتیاج داشتم که کسی متذکر شود این راه زینب و سیدالشهداست، صبوری کنید.
خیلی تلاش کردم از آمبولانس پیاده نشوم و تا بیمارستان با آنها همراه شوم اما به زور اسلحه عراقیها و اصرار برادرها پیاده شدم.
اصرارم برای حمل مجروحی که از ناحیه ی چشم آسیب دیده بود بی فایده ماند.
وقتی پیاده شدم دوباره سرباز با لوله ی تفنگش ما را به سمت آنکه چشمش مجروح شده بود هل داد. در این چند ساعت از بس لوله ی تفنگشان را به تن و بدنمان کوبیده بودند، استخوان هایمان درد گرفته بود.
آخرین صحنه ای را که در لحظه ی پیاده شدن و بسته شدن در آمبولانس دیدم به خاطر سپردم.
پسری را در آمبولانس دیدم که بیست ساله به نظر می رسید. کتف چپش تیر خورده بود و زیرپوش سفید رکابی به تن داشت. محاسن مشکی و قامتی متوسط داشت. بر بازوی دست راستش که آن را با کمربندش به گردن آتل کرده بود، خالکوبی رستم و مار زنگی جلب توجه میکرد.
سعی می کردم قیافه ها را به خاطر بسپارم اما آنقدر در آن چند ساعت قیافه های خودی و غیرخودی و درهم و برهم دیده بودم که نمی توانستم همه ی آنها را به ذهن بسپارم...
پایان قسمت هفتادم
#نهضت_کتابخوانی
🌸
@AXNEVESHTEHEJAB