‍ 🌸🍃🌸🍃‍ ‍ : : ✍فرمانده فریاد زد: ‼️ای ادریس!!! من از جانب شاهنشاه مامورم که تو را با خود به کاخ ببرم. 🗡فرمانده به همراه ستونی از سربازان در انتهای جمعیت ایستاده بود و قبضه ی شمشیرش را می فشرد. 🔹ادریس رو به فرمانده کرد و گفت: آیا بیست سال عذاب و دیدن تکه های آن زن سفاک در دهان سگان، برای بیدار شدن تو و پادشاه خونخوارت کافی نبود؟! 🔸فرمانده: آنچه من می بینم یک خشکسالی طولانیست که روزی به پایان خواهد رسید،مانند هرچیز دیگر در این عالم.من نه عذابی دیدم و نه خدایی. 🔹ادریس نبی:درست میگویی!تو نه در این بیست سال و نه سال های پیش از آن و نه در آن لحظاتی که گردن مظلومی را میزدی و نه در آن لحظاتی که خانه ای را ویران میکردی و نه در آن زمانی که مادری را در جلوی چشمان فرزندانش به خاک و خون می کشیدی، هرگز خدا را ندیدی! اما بدان که در همه آن لحظات، خداوند در حال دیدن تو بود و اینک فرصت تو به پایان رسیده است، مانند هر چیز دیگری در این عالم. 🗡فرمانده شمشیر خود را کشید و به همراه سربازانش در میان جمعیت به سمت ادریس حرکت کرد. 🤲ادریس چشمان خود را بست و دستانش را به سوی آسمان دراز کرد. 🔸گام های فرمانده کند شد.نمی توانست نفس بکشد.گویی دو دست نامرئی قدرتمند گلویش را می فشردند.حیرت و ترس وجودش را فراگرفت. شمشیرش را انداخت و با دستانش گلوی خود را گرفت. میخواست آن دو دست نامرئی را از گلوی خود جدا کند اما توانی در دستانش نبود.برگشت و پشت سرش را نگاه کرد تا از سربازانش طلب یاری کند، اما آنها هم وضعیت مشابهی داشتند. فرمانده و سربازانش یکی یکی به خاک افتادند و در حالی که گلوی خود را می فشردند و پای به زمین می ساییدند مرگ را در آغوش کشیدند. 📚منابع: برداشت آزاد از: راوندی،قصص الانبياء،ج1،ص240 مجلسي،بحارالانوار،ج11ص271 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•