دلانه❤️
میخواستم به کلاس قرآن بروم، فراموش کرده بودم پدرم تا چند دقیقه دیگر میخواهد برود؛
و فقط خداحافظی کردم.
داشتم کفشم را میپوشیدم که پدر گفت:
زهرا جان، عزیز بابا،
من که نبوسیدمت، دارم میرم ماموریت.
گفتم: ببخشید یادم رفته بود که شما میخواید برید ماموریت...
من را در آغوش گرفت و بوسید.
برای همیشه...
در آن لحظه اشک شوق پدرم را دیدم؛ شوق به
#شهادت🥀
انگار میدانست که شهادتش نزدیک است و خود را برای شهادت در راه خدا آماده کرده است.
وقتی در سوریه بود هفتهای یکبار با ما تماس میگرفت، هفتهها به سختی میگذشت و انتظار کشیدن، کلافهام میکرد.
در آن هفته، از روز تماس بابا دو سه روز گذشت.
خیلی بیتابی میکردم.
به مادر گفتم: چرا بابا تماس نمیگیره؟ مادر که خودش هم چند روز بود سخت درگیر این موضوع بود بیشتر ناراحت شد ولی ما را آرام کرد.
همان روز دایی من به جهرم آمد و ما را به هر بهانهای بود به روستای پر زیتون بردند. آنجا که رفتیم کم کم خبر شهادت پدر را به ما دادند. آری بابای عزیزم به آرزویش رسید.»🌿🍎
📚موضوع مرتبط:
#شهید_جهانپور_شریفی
#شهید_مدافع_حرم
#خاطره
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2