قسمت 24 : این گروه اعزامی به فرماندهی حاجی احمدی به اتفاق حاج آقای جنتی
راهی غرب شد …..
مینی بوس به کرمانشاه رسید و شب را آنجا مانند. این عملیات مشترک
ارتش و سپاه بود. شهید علی اکبر شیرودی فرمانده ی ارتش و سید
احمد می حاجیان فرمانده ی سپاه بودند. عملیات در دوم فروردین سال
۶۰ انجام می شد…
یکی از فرمانده های سپاه، همه ی رزمنده ها را جمع کرد و ابتدا کمی از
وظایف آنها و موقعیت شان در جنگ گفت و آنها را از تصمیم های خود
رسانه منع کرد، و سپس هدفها را شمرد و آنها را با موقعیت آنجا آشنا
“ما میریم تا نگذاریم پادگان ابوذر سقوط کنه. االن عراقی ها سر
ساخت:
پل ذهاب و پادگان ابوذر را محاصره کردن. نصف ارتفاعات دانه خشک
هم دست اوناس.”
شب حمید و یارانش، حمید زنگنه و محمد فلاح، در ارتفاعات “بازی دراز”
بودند. درگیری بین نیروهای ایرانی و عراقی بشدت جریان داشت. نیرو و
مهمات کم بود و خطر پیش رَوی دشمن زیاد. هر لحظه عده ی زیادی
کشته و زخمی می شدند. یک ساعت بیشتر طول نکشید تا دستورات را
گرفتند و راه افتادند.
حمید عادت نداشت به کاری نه بگوید و کلمه بلد نیستم برایش معنا
نداشت. امتحان می کرد و بیشتر اوقات موفق می شد. او با اینکه هرگز به
آن مناطق نرفته بود، به همراه حمید زنگنه پانصد متر جلو تر از همه راه
افتاد، و حاال چه بر آنها گذشت که توانستند “کله قندی”، که منطقه ی
مهمی برای پیش روی به سمت دشمن بود را ظرف یک هفته تصرف
کنند، کسی نمی داند و او از این پیروزی حرفی نزد
وقتی فرمانده از موضوع مطلع شد سرش را به علامت تعجب تکان داد و
“چطوری این کارو کردن؟ ما قرار نبود تا اونجا بریم.”
گفت:
عراقی ها سعی می کردند در هنگام شب کله قندی را پس بگیرند، ولی
روز ها عقب نشینی می کردند. حمید یک هفته آنجا ماند تا این منطقه
بدست دشمن نیفتد. چند بار با بی سیم از طرف شهید شیرودی از او
خواستند که برگردد ولی او گوش نکرد و در نگهداری آنجا اصرار ورزید
تا موقعیت را تثبیت کرد.
فرمانده ی عملیات، که حالا شایستگی او را در یافته بود، نیروهای کرجی را
در سر پل ذهاب، که در محاصره و قیچی عراقی ها قرار گرفته بود و
موقعیت حساسی داشت به او سپرد و او به عنوان فرمانده ی گروهان
عازم می شود.
کرجی ها در “کوره موش” یکی از ارتفات سر پل ذهاب مستقر شدند و
در گیری با آمدن آنها بیشتر شد. آنها برای عقب راندن دشمن تمام
تلاش خود را می کردند و منطقه را زیر نظر داشتند؛ که یک بار هم چند
نفر از نیروهای خودی که برای شناسایی آمده بودند با عراقی ها اشتباه
گرفته و به آنها شلیک کردند.
“کوره موش” حمید سربازی را دید که بشدت ترسیده بود. او مرتب
در
ببینن… دختره
”
حلقه ی ازدواجش را به دیگران نشان می داد و می گفت:
منتظرمه، گناه داره. بزارین برگردم”. حمید این داستان را خودش با
“خیلی دلم به حالش سوخت. اون
افسوس تعریف می کرد و می گفت:
التماس می کرد که منو بر گردونین. بهش گفتم رفیق مرد که نمی ترسه
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─