قسمت 26 :
حمید در حالیکه خانواده اش نگران و بی قرار او بودند به جبهه رفت. این بار به منطقه ای بین سوسنگرد و بستان و در آنجا فرمانده یک گروه سه نفری می شود. حمید، شهید کلهر و علی کرمی. آنها با توپ ۱۰۶ کار می کردند. مرتب عراقیها را در هم می کوبیدند و کار پدافندی را به نحوه احسن انجام می دادند. عراقیها پشت رودخانه ی نیسان پدافند کرده بودند و تانک ها و نفر بر ها vرا می زدند. هر جا زرهی دشمن اقدام به عملی می کرد، حمید با توپ آنها را در هم می کوبید ،ولی نیروهای عراقی از سمت اهواز پیش روی می کردند تا جاده را بگیرند و آنرا به بستان بچسبانند و بستان را تصرف کنند. برای همین با سرعت بطرف رودخانه نیسان پیش روی می کردند.
پشت پل سابله حدود سی تانک عراقی منهدم شده بود و تعداد زیادی کشته به جا گذاشته بود. در جنوب شرقی بستان امامزاده زین العابدین قرار دارد که عراقیها در آنجا مستقر شده بودند. درون امامزاده داربست زده بودند و نیروهای ایرانی را از پنجره شناسایی می کردند و می زدند. دو روز قبل، حمید بعد از پیشروی و عقب راندن عراقیها، یک گور دسته جمعی پیدا کرده بود عراقیها نا جوانمردانه تعداد زیادی از افراد ایرانی را شیهد و مجروح داخل یک گور دفن کرده بودند. حمید با کمک بقیه اجساد را بیرون آورند و به عقب فرستادند. حاال دیگر کسی نمی توانست با حمید حرف بزند. صورتش قرمز بود و حرص و غضب نسبت به دشمن از چشمانش پیدا بود. او تمام حواسش به امامزاده بود و دلش می خواست آنجا را منهدم کند ولی چون از اماکن مقدس بود اجازه نداشت. در عین حال عراقیها از این موقعیت سوء استفاده می کردند و به راحتی افراد ایرانی را به شهادت می رساند. گلوله های صد و شش هم به هدف نمی خورد و بر کلافه گی او اضافه می کرد. حمید با جواد رودبارانی با آن کلنجار می رفتند ولی درست نمی شد. مجید برادر کوچک تر حمید که به تازگی به آنها پیوسته بود، وقتی حمید را آنقدر کلافه می بیند، جلو رفت و پرسید: “چی شده حمید؟”حمید با همان بی حوصلگی گفت: “خوب نشانه گیری نمی کنه” مجید خیلی ساده گفت: “شاید لوله اش گشاد شده” حمید پرسید: “چطوری “والله اون طوری که من شنیدم، اگه میشه فهمید؟” مجید جواب داد: گلوله رو سرو ته بزاریم معلوم میشه.” گلوله را سرو ته توی توپ گذاشتند و دیدند که گلوله لق است. وقتی متوجه شدند لوله گشاد شده است،بلافاصله از تسلیحات لوله گرفتند و آن را عوض کردند. این کار تا شب طول کشید …. حالا برای اینکه نیروهای عراقی را بزنند تمرین می کردند و تانک های سوخته را هدف قرار می دادن .
نقل قول از مجید: “من توی چادر نشسته بودم. حمید وارد شد دوتا چایی برداشت و دوتا خرما .به من گفت بیا …به دنبالش راه افتادم. مقداری از چادر دور شد یم روی یک بلندی نشست و گفت بشین .. من اول فکر کردم می خواد کاری براش انجام بدم ..با تعجب پرسیدم چیزی شده حمید ؟ جوابی نداد …. رفتارش عجیب بود. با تردید نگاهش کردم و کنارش نشستم. چایی و خرما را به دست من داد و خرمای
خودش را در دهانش گذاشت و چایش را نوشید و همین طور به دور
دست نگاه می کرد. طوری در فکر بود که جرات نمی کردم از او سئوالی بکنم
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─