با خستگی تمام کیفم رو پرت کردم رو میز عسلی وخودمم رو مبل ولو شدم مامان:ارزوسلام مامانم مرسی ممنون خوبم هیچ خبری نیس فقط اینکه شب خونه رویا اینا دعوتیم تو هم خسته نباشی! من:وا مامان😂 اینارو باید بعد سلام و احوال پرسی من بگیا خخخخخ مامان:دیدم دختر21سالم ک لام تا کام حرف نمیرنه عین بزی ک تو طویله بزرگ شده میاد تو خونه ولو میکنه خودشو روی مبل های نازنینم گفتم خسته میشه بچم سلام کنه! من:امیرکجاست مامان:چیشده چقدر امیر برات مهم شده من:مامان😑 مامان:تامیتونی این روزا پیشش باش وسراغشوبگیرچون همین روزاس که عقدشوبارویابگیریم و بفرستیمشون خونه بخت! من:مامان هر دوطرف راضین؟ مامان:طرف کیه؟ مهم خانواده‌هان که راضین امیرورویاهم مخالف نمیرسن! من:خیل خب حالا این دومادکجاست؟ مامان:میخاستی کجا باشه؟مغازس ی ی ساعت دیگه پیداش میشه ^صدای زنگ آیفون اومد امیر بود😐😑 من:مامااااااان امیره تو ک گفتی ی ساعت دیگه پیداش میشه😐 مامان مینگوشی از پهلوم گرفت و گفت:هوار نزن بچه جون برو درشو باز کن حتما دوباره کلیدش روجاگذاشته😐 برو اینجور ب من نگا نکن عه ارزو برو😐 ^رفتم و ایفونوزدم و امیر با قیافه شادوشنگولش وارد شد ن ب اون عصبانیت و خشمش نه به این لبخند و حال خوشش😐 به امیر سلام کردم و جواب گرفتم و امیر بدون اینکه بخاد ب چیزی توجه کنه رفت بالاتواتاقش....دوشی گرفت و اومد بیرون و ی تیپ مشکی خفن زد و داشت جلو اینه موهاش رو ژل میزد که با در زدنم وارد اتاق شدم امیر:ارزو خانم یاد نگرفتی وقتی پشت در اتاقی هسی در میزنی باید حداقل یه بفرماییدی بیا تویی چیزی بشنوی بعد بیای داخل؟ من:امیر بعدا هم میتونیم سر این جور مسائل حرف بزنیم الان میخام باهات کاملا جدی حرف بزنم امیر:وای ارزو خودتو گول نزن نمیتونی جدی باشی و بعد زد زیر خنده من:امیییییییر😡 خنده شو خورد و گفت:باشه ابجی.ولی الان ی قرار خیلی مهم دارم باید سریع برسم.برگشتم درمورد مسائل جدی هم حرف میزنیم😝 ^کوفتی نثارش کردم و از اتاق اومدم بیرون و مامان صدام زد بیام ناهار من:مامان بابا برای ناهار نمیاد؟ مامان:نه زنگ زد گفت که کارش زیاده ونمیاد نشستم سرمیز امیر تند تند از پله ها اومد پایین ومامانم گف:پسرم بیا ناهارتو بخور بعد برو.بیرون امیر با ببخشید دیرم شده ای رفت بیرون https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─