#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_سیزدهم
با خستگی تمام کیفم رو پرت کردم رو میز عسلی وخودمم رو مبل ولو شدم
مامان:ارزوسلام مامانم مرسی ممنون خوبم هیچ خبری نیس
فقط اینکه شب خونه رویا اینا دعوتیم
تو هم خسته نباشی!
من:وا مامان😂
اینارو باید بعد سلام و احوال پرسی من بگیا خخخخخ
مامان:دیدم دختر21سالم ک لام تا کام حرف نمیرنه عین بزی ک تو طویله بزرگ شده میاد تو خونه ولو میکنه خودشو روی مبل های نازنینم
گفتم خسته میشه بچم سلام کنه!
من:امیرکجاست
مامان:چیشده چقدر امیر برات مهم شده
من:مامان😑
مامان:تامیتونی این روزا پیشش باش وسراغشوبگیرچون همین روزاس که عقدشوبارویابگیریم و بفرستیمشون خونه بخت!
من:مامان هر دوطرف راضین؟
مامان:طرف کیه؟
مهم خانوادههان که راضین
امیرورویاهم مخالف نمیرسن!
من:خیل خب حالا این دومادکجاست؟
مامان:میخاستی کجا باشه؟مغازس
ی ی ساعت دیگه پیداش میشه
^صدای زنگ آیفون اومد
امیر بود😐😑
من:مامااااااان امیره
تو ک گفتی ی ساعت دیگه پیداش میشه😐
مامان مینگوشی از پهلوم گرفت و گفت:هوار نزن بچه جون برو درشو باز کن حتما دوباره کلیدش روجاگذاشته😐
برو اینجور ب من نگا نکن
عه ارزو برو😐
^رفتم و ایفونوزدم و امیر با قیافه شادوشنگولش وارد شد
ن ب اون عصبانیت و خشمش نه به این لبخند و حال خوشش😐
به امیر سلام کردم و جواب گرفتم و
امیر بدون اینکه بخاد ب چیزی توجه کنه رفت بالاتواتاقش....دوشی گرفت و اومد بیرون و ی تیپ مشکی خفن زد و داشت جلو اینه موهاش رو ژل میزد که با در زدنم وارد اتاق شدم
امیر:ارزو خانم یاد نگرفتی وقتی پشت در اتاقی هسی در میزنی باید حداقل یه بفرماییدی بیا تویی چیزی بشنوی بعد بیای داخل؟
من:امیر بعدا هم میتونیم سر این جور مسائل حرف بزنیم
الان میخام باهات کاملا جدی حرف بزنم
امیر:وای ارزو خودتو گول نزن نمیتونی جدی باشی
و بعد زد زیر خنده
من:امیییییییر😡
خنده شو خورد و گفت:باشه ابجی.ولی الان ی قرار خیلی مهم دارم باید سریع برسم.برگشتم درمورد مسائل جدی هم حرف میزنیم😝
^کوفتی نثارش کردم و از اتاق اومدم بیرون و مامان صدام زد بیام ناهار
من:مامان بابا برای ناهار نمیاد؟
مامان:نه زنگ زد گفت که کارش زیاده ونمیاد
نشستم سرمیز امیر تند تند از پله ها اومد پایین ومامانم گف:پسرم بیا ناهارتو بخور بعد برو.بیرون
امیر با ببخشید دیرم شده ای رفت بیرون
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─