#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_صد_هشتاد_سه
حانیه: مزه نریز دیگه لوس نکن خودتو
هنوز از دستت ناراحتم
امیر:خب باشه غلط کردم
دیگه نمیخندم کلا
حانیه: باشه حالا برو فکرامو بکنم
شاید آشتی کردم
امیر: سرم خیلی درد میکنه
میگرن ام گرفت
قرصای من کو؟
حانیه:الهی بمیرم،توی دریخچاله
بخور برو بخواب بهتر میشی
^ امیر قرص هاشو خورد و رفت خوابید
من: حانیه خانم تبریک میگم بالاخره به عشقتون رسیدید بعد هفت سال
حانیه: مرسی جناب راوی
من: اوضاع خوب پیش میره؟
همه چی عالی؟شوهر داری اینا؟
حانیه: خیلی سخته ولی خب چون طرف حسابم امیرمه برام شیرینه
ولی موندم این بشر اگه این غیرت اش رو نداشت میخواست چکار کنه😑
ینی سر کوچک ترین مسائل حساس میشه سریع
من:شما هم چون قبل ازدواج سیخ سیخ شون کردید دیگه!
حانیه: اره قبول دارم...ولی بازم راضی ام...
من: خداروشکر! راستی قضیه مادر امیر چیه؟ چرا امروز نیومدن؟
مگه دعوت شون نکرده بودین؟
حانیه اهی کشید و جواب داد: چرا دعوت کرده بودیم
هم من زنگ زدم هم امیر
اما نیومدن!
بحث پدر امیر نیست،مادرشه!
پدر امیر خیلی هم خوشحاله من عروسشون شدم و منو خیلی دوست داره
ولی مادرش....
ینی باورتون نمی شه جناب راوی!
تو خاستگاری اخم کرد
تو بله برون اخم کرد
تو خرید اخم کرد
تو عقد اخم کرد
تو حنابندون اخم کرد
تو عروسی اخم کرد
تو پاتختی اخم کرد
همش اخم و اخم و اخم!
چشم غره می رفت
بهم محل نمیزاشت!
دلیلش رو نمیدونم که چرا اینقدر از من بدش میاد!
من: اینقدر به دلتون بد راه ندید
شمارو هم مث آرزو و آیدا دوست دارن!
همه چی درست میشه فردا!
فردا که تولدشونه
یه دست و گل بگیرید ببری رفع کدورت ها...و همه چی خوب میشه
حانیه: خدا از دهنت بشنوه جناب راوی
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─