🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_44
"ساجده"
امشب قراره خاستگاری بود....بعد از نماز مغرب، سمت کمد لباس هام رفتم.
سارافون کرمی رنگِ ساده ، شال همرنگ و شلوار ساده ی مشکی پوشیدم.
تو آینه به خودم نگاهی انداختم و به سمت پایین رفتم.
گلرخ و مامان تو آشپزخونه بودند و مامان خاتون با سجاد و بابا تو پذیرایی نشسته بودند.
مامان+گلرخ جان کِی نوبت سونو داری؟
گلرخ+نوبتم برایِ شنبه است...قرار شده سجاد مرخصی بگیره بریم
+اگر سجاد نتونست بگو...حتما باهات میام..
کنار گلرخ رویِ صندلی میز ناهار خوری نشستم که صدای زنگ خونه بلند شد.
مامان بلند شد و بیرون رفت...من و گلرخ هم به دنبال اش.
جلویِ در ورودی ایستاده بودیم
اول از همه یک خانم و پشت سرش یک آقا وارد شد که مشخص بود مادر و پدرش هستند.
بعد از اون دو نفر آقا پسر وارد شد...کت تک مشکی با شلوار مشکی پوشیده بود و دست گلی به دست داشت.
بعد از سلام و احوال پرسی با بقیه، آقا پسر جلو اومد و دسته گل رو جلوم گرفت:
+بفرمایید
نگاهی به بابا انداختم و دسته گل رو ازش گرفتم
_ممنون
و بعدش به آشپزخونه رفتم.
بعد چند. دقیقه سر و صدا ها زیاد شد...به پذیرایی دید نداشتم.
ای کاش گلرخ میومد پیش ام..الان باید چیکار کنم خب.
سعی داشتم ببینم تو پذیرایی چه خبره اما هر جور جلو می رفتم ضایع بود.
+ساجده جان...چایی بیار دخترم
صدای مامان بود..وای وای بدو بدو ساجده...نفس عمیقی کشیدم
خب استکان ها که آماده است.
آروم آروم چایی هارو ریختم و شینی به دست از آشپزخونه خارج شدم.
بعد از پخش چایی کنار مامانم نشستم...که اون آقایی که مشخص بود پدرش هست گفت:
آقا صادق اگر اجازه بدید دختر و پسر برن باهم دیگه صحبت کنن...هرچی باشه این دوتا جوون میخوان باهم زندگی کنن
بابا سری تکون داد
+درسته
بعد هم به من اشاره کرد که برم اتاقم که باهاش صحبت کنم.
با بی میلی از جام بلند شدم و پسره هم همراهم اومد.
در اتاق رو بستم و با فاصله ازش رویِ زمین نشستم.
نفسی بیرون دادم
_خب!
حس میکردم در مقابلش آدم پر رویی باشم...زیادی خجالتی بود!
+اگر میشه شما بفرمایید
شروع کردیم به معرفی همدیگه...تو این فاصله متوجه شدم مردِ آروم و خوبیه
اما اختلافات زیادی داشتیم
اونقدری که باهم اختلاف داشتیم
تفاهم نداشتیم
نمی دونم شاید لازم بود بیشتر فکر کنم
بعد از اینکه صحبت هامون تموم شد از اتاق بیرون رفتیم...اصلا حواسم نبود که قراره باهاش صحبت کنم وگرنه از قبل حرف هام رو یک جمع بندی می کردم...خواسته هام ، معیارهام و ......
،،،،،،،،،
رویِ تخت دراز کشیدم و بالشت رو زیر سرم درست می کردم.
پیامی از عاطفه اومد:
«سلام خوبی ، امشب چطور بود خواهر؟»
براش نوشتم :
"سلام ممنون به خوبیت"
"به نظرم باهم جور نیستیم...اختلاف زیادی باهم داشتیم
حالا بیخیال این حرفا
میگم کتابی در مورد امام زمان (عج) سراغ داری بهم معرفی کنی!؟؟"
"ان شاءالله که هرچی خیره....اگر کتابی پیدا کردم حتما بهت میگم
چه خوبه که به فکر امام زمانت هستی (:"
،،،،،،،،،،،
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است.
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─