اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسم‌ࢪبّ‌شھـــــدا🌷 #جانم‌مۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت_17 در سالن بیمارستان گوشه ای نشسته بود نیم ساع
🌷 🍂 💜 مریم اولین شخصی بود که به دکتر رسید. ــــ آقای دکتر حال داداشم چطوره؟؟ ــــ نگران نباشید با اینکه زخمشون عمیق بود ولی پسر قویی هست خداروشکر خطر رفع شد . مادر شهاب اشک هایش را پاک کرد .: ــــ میتونم پسرمو ببینم ـــ اگه بهوش اومد انتقالش میدن بخش اونجا میتونید ببینیدشون. مریم تشکری کرد ،مهیا نفس آسوده ای کشید رو صندلی نشست ،مریم نگاهی به مهیا که از ترس رنگ صورتش پریده بود انداخت.: ـــ نگا مهیا جان برای اتفاقی که افتاده خودت رو مقصر ندون، هر کی جای تو بود، شهاب حتما اینکارو می کرد .اصلا ببینم خونوادت میدونن که اینجایی؟ مهیا فقط سرش را به دو طرف تکان داد. ـــ ای وای میدونی الان ساعت چنده ؟؟الان حتما کلی نگران شدن. شمارشونو بده خبرشون کنم . گوشی که به سمتش دراز شده بود را گرفت و شماره مادرش را تایپ کرده. مریم دکمه تماس را فشار داد و از جایش بلند شود و شروع کرد صحبت کردن با تلفن. اتاق عمل باز شد و تختی که شهاب بیهوش روی آن خوابیده بود بیرون آمد. تخت از کنارمهیا رد شد . مهیاچشمانش را محکم بست نمی خواست چیزی ببیند. چشمانش را باز کرد مادر شهاب با گریه همراه تخت حرکت می کرد و پسرش را صدا می کرد... 『⚘@khademenn⚘』