بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت40
رسیدیم خونه و من بدو بدو رفتم سمت اتاقم لباسامو
عوض کردم رفتم حمام دوش گرفتم و برگشتم تو اتاقم،
سشوار و برداشتم موهامو خشک کردم
،همینجور در حال غرزدن بودم و موهامو خشک میکردم
امیر وارد اتاق شد.
امیر: تو خسته نمیشی اینقدر غر میزنی؟
- ببین تو رو خدا ،بعد از قرنی مخ داداشمون تکون خورده
داره زن میگیره ,الان دقیقه نود دارم اماده میشم.
امیر: میخوای کمکت کنم ؟
- نه تو رو خدا ،یه بار کمک کردی، هنوزآثارش روی گردنم
هست از سوختگی سشوار.
امیر: باشه پس من برم دنبال سارا.
- میخوای همرات بیام تنها نباشی؟
امیر: اون روز که میخواستم همراهم باشی نبودی ،الان
مزاحم نمیخوام.
-بچه پرو.
امیر خندید و رفت.
از داخل کمد پیراهنمو برداشتم.یه پیراهن یاسی بلند خیلی ساده بود
،لباسمو پوشیدم ،چادرمو سرم کردم ،یه چادررنگی هم گذاشتم داخل نایلکس که رسیدم محضر
چادرمو عوض کنم.
یه نگاهی به خودم داخل آینه کردم
،یه عطرم زدم به لباسمو ازاتاق رفتم بیرون،
همه داخل حیاط نشسته بودن
،کفش مجلسیمو از داخل جا کفشی برداشتمو پوشیدم
،سوار ماشین بابا شدیم و حرکت کردیم
،برگشتم نگاه کردم عمو اینا هم دارن پشت سر ما میان.
بعد نیم ساعت رسیدیم محضر
.خانواده ی سارا اومده بودن.
به خاطراینکه عقد و محضر گرفتیم دعوتی زیاد نداشتیم
ولی واسه شام دعوتی زیاد داشتیم.
بعد ازاحوالپرسی از خانواده سارارفتم یه گوشه چادرمو
عوض کردم که معصومه اومد کنارم
معصومه: آیه بریم از سفره عقد چند تا عکس بگیریم؟
منم با ذوق گفتم : بریم
بعد از گرفتن یه عالمه عکس باژستهای مختلف ،عروس و
داماد تشریف آوردن.
چهره سارا به خاطر چادری که سرش بود مشخص نبود
،با دیدن چهره خندون امیر، خوشحال بودم
،بعد از چند دقیقه عاقد شروع کرد به خوندن خطبه عقد
که سارا سومین باربله رو گفت ،بعد ازبله گفتن امیر همه
صلوات فرستادن و بعضیها هم دست میزدن.
『⚘
@khademenn⚘』