اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت79 امیر واسه چی حاج مصطفی ای
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق 🌿 بعد نیم ساعت امیربایه تشک و پتو اومد کنارم دراز کشید با دیدنش تعجب کردم - با سارا دعوات شده امیر: نه - خب پس چرا اومدی اینجا امیر: دلم می خواست به یاد روزهای بچه گیمون کنار هم بخوابیم - نمی خواد تو الان یاد روز های بچه گیمون بیافتی ،پاشو برو کنارزنت بخواب یه دفعه دیدم سارا هم یه بالش و یه پتو تو دستش بود اومد سمت دیگه من دراز کشیدبلند شدم نشستم _تو چرا اومدی؟ سارا : تو اتاق حوصله ام سررفته بود، گفتم بیام پیش شما باهم بخوابیم علت کاراشونو نمی فهمیدم چیه ... تا صبح ازبچگی مون گفتیم و خندیدیم، بعد از خوندن نماز صبح خوابیدیم با صدای جیغ و داد مامان بیدار شدیم امیر: مامان جان تعطیلیم بزار یه کم بخوابیم دیگه مامان:پاشین ،مگه امشب مهمان نداریم، کلی کارریخته روسرم سارا که چشماش بازنمی شد گفت: مامان جان به آیه بگو ،ناسلامتی مهمونی امشب به خاطراونه امیر: ( باصدای بلند گفت) ساراااا سارا: اخ اخ اخ باز گند زدم ،ببخشید داشتم تو خواب حرف می زدم با شنیدن حرف سارا از جام بلند شدم رفتم تو آشپز خونه پیش مامان - مامان، امشب چه خبره مامان: هیچی،یه مهمونی ساده - آهاپس یه مهمونی ساده اس رفتم سمت امیر که پتوشو روی خودش کشیده بود مثل مومیایااا باپازدم به پهلوش - امیرپاشو میخوام برم خونه بی بی امیر: آییی دردم گرفت دیونه مامان: این کارا چیه آیه؟ - دلم واسه بی بی تنگ شده میخوام برم خونشون ،امیر پاشو بیشتر میزنمااا مامان: کافیه دیگه ،بیا بشین برات توضیح میدم 『⚘@khademenn⚘』