بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت80
بعد نیم ساعت امیربایه تشک و پتو اومد کنارم دراز کشید
با دیدنش تعجب کردم
- با سارا دعوات شده
امیر: نه
- خب پس چرا اومدی اینجا
امیر: دلم می خواست به یاد روزهای بچه گیمون کنار هم بخوابیم
- نمی خواد تو الان یاد روز های بچه گیمون بیافتی ،پاشو برو کنارزنت بخواب
یه دفعه دیدم سارا هم یه بالش و یه پتو تو دستش بود
اومد سمت دیگه من دراز کشیدبلند شدم نشستم
_تو چرا اومدی؟
سارا : تو اتاق حوصله ام سررفته بود، گفتم بیام پیش شما باهم بخوابیم
علت کاراشونو نمی فهمیدم چیه ...
تا صبح ازبچگی مون گفتیم و خندیدیم، بعد از خوندن نماز صبح خوابیدیم
با صدای جیغ و داد مامان بیدار شدیم
امیر: مامان جان تعطیلیم بزار یه کم بخوابیم دیگه
مامان:پاشین ،مگه امشب مهمان نداریم، کلی کارریخته روسرم
سارا که چشماش بازنمی شد گفت: مامان جان به آیه بگو ،ناسلامتی مهمونی امشب به خاطراونه
امیر: ( باصدای بلند گفت) ساراااا
سارا: اخ اخ اخ باز گند زدم ،ببخشید داشتم تو خواب حرف می زدم
با شنیدن حرف سارا از جام بلند شدم
رفتم تو آشپز خونه پیش مامان
- مامان، امشب چه خبره
مامان: هیچی،یه مهمونی ساده
- آهاپس یه مهمونی ساده اس
رفتم سمت امیر که پتوشو روی خودش کشیده بود مثل مومیایااا
باپازدم به پهلوش
- امیرپاشو میخوام برم خونه بی بی
امیر: آییی دردم گرفت دیونه
مامان: این کارا چیه آیه؟
- دلم واسه بی بی تنگ شده میخوام برم خونشون ،امیر پاشو بیشتر میزنمااا
مامان: کافیه دیگه ،بیا بشین برات توضیح میدم
『⚘
@khademenn⚘』