1⃣ 💠فرستاده شده از طرف یکی از اعضای کانال از گناه تا توبه 💠این داستان کاملا واقعی است فقط اسامی تغییر کرده میخوام از یه دختری بگم به اسم مستعار (ستایش) وقتی بدنیا اومد تو خونه ای که پدربزرگ و مادربزرگ و پدر و مادر و یه خواهر عموهاشم نزدیک خونشون بودن همیشه باهم بودن با اونا بزرگ شد عشق به خدا رو از پدربزرگ و مادربزرگش یاد گرفت با عموش مسجد میرفت زندگیش عالی همه دوسش داشتن . 😍 وای که چه عالی بود ☺️♥️ همینطوری بزرگ و بزرگتر میشه پدر و مادرش اهل نماز و روزه نبودن یعنی بگی نگی یطورایی بودن اونم ماه رمضون یه ماه از سالو فقط پدره مسلمون میشد . 😏 ستایش شده بود ۱۴ ساله که مادربزرگش بهترین همدم و استادش مریض میشه 😔 اونم سرطان و تومور مغزی بعد ۶ ماه از دنیا رفت 😭 بدترین شکست همون بود ای کاش بود ای کااااااااااااااااااش . بعد چهلم مادربزرگش پدر مادرش همش میگفتن باید ازشون جداشیم تا کی با این دوتا پیر باشیم خونشون آماده میشه پدر و مادر و ستایش و خواهرش میرن از اونجا 😔 غم دوری مادربزرگ کم بود پدربزرگ هم اضافه شد . ای وای که چه سخت بود اشک های پدربزرگ برای جدایی . ✅ادامه این داستان حیرت انگیز در کانال زیر👇👇 @azgonahtatobeh