زمزمه روضه ی اربعین زبان حال حضرت زینب سلام الله علیها بمونه داداش، حکایت شام یه شهر ما رو سنگ می زدن از روی هر بام میون ازدحام و شلوغی نمی دونی چی اومد به روزم میخندیدن به وضع لباسام هنوز دارم از این درد می سوزم بعد تو دیگه بریدم یه روز خوشم ندیدم شدم مثل پیرزن ها من یه مادر شهیدم بمونه داداش، قصه بازار شکر خدا حال منو ندید علمدار تا بچه ها شنیدن کجائیم دیدم داره سکینه می لرزه یه لحظه تو شلوغی زمین خورد یه عمر به من گذشت اون یه لحظه دختر علی و بازار کشتن منو بین انظار از اذون صبح تا مغرب بردن ما رو بین اشرار بمونه داداش، حرف خرابه خدا می دونه فکرشم برام عذابه از اون شب و خرابه، عزیزم دیگه توو دست و پاهام رمق نیست حق داش رقیه دق کرد همونجا جای سرت تنور و طبق نیست پیرهنت رو پس گرفتم با اینکه توون نداشتم ربابو آوردم اما... دخترت رو جا گذاشتم ۲۲ شهریور ۱۴٠۱