رفتيم توي شهر و يک اتاق کرايه کرديم. به م گفت « زندگي اي که من مي کنم سخته ها .» گفتم « قبول.» براي همه کاراش برنامه داشت؛ خيلي هم منظم و سخت گير. غذا خيلي کم مي خورد. مطالعه خيلي مي کرد. خيلي وقت ها مي شد روزه مي گرفت. معمولا همان روزهايي هم که روزه بود مي رفت کوه. به ياد ندارم روزي بوده باشد که دونفرمان دو تا غذا از سلف دانشگاه گرفته باشيم. هميشه يک غذا مي گرفتيم، دو نفري مي خورديم .خيل وقت ها مي شد نان خالي مي خورديم. شده بود سرتاسر زمستان ، آن هم توي تبريز ، يک ليتر نفت هم توي خانه مان نباشد.کف خانه مان هم نم داشت، براي اين که اذيتمان نمکند چند لا چند لا پتو و فرش و پوستين مي انداختيم زمين. شهید مهدی باکری 😍 🙃@hamsaran_shad