🧡 سلام امیدوارم حالتون خوب باشه ادمین جان خواهشا داستان زندگی منو بزارید که درس عبرت باشه فقط همین من چند سال پیش دوستی داشتم که وضعیت مالی خوبی نداشت و بیکار شده بود و بعد از مدتی سر یه بیماری که داشت متاسفانه فوت شد. ایشون بچه نداشت و فقط یه همسر داشت که تو خرج و مخارج زندگی مونده بود و خیلی اذیت میشد. من تا مدتی ایشون رو حمایت مالی میکردم که اذیت نشه تو تنهایی چون شغلی هم نداشتن. بعد از مدتی تصمیم گرفتم که با این خانم ازدواج کنم ولی به صورت مخفی چون خانوادم خیلی حساس بودن و میدونستم ناراحت میشن مخصوصا دخترم و مشکل پیش میاد. خلاصه من از این خانم خواستگاری کردم و قبول کردن و ازدواج کردیم ولی کسی نفهمید. من چون مغازه دار هستم و بار میزنم بعضی از شبا از خونه نمیرفتم، و خیلی وقتا هم به این بهونه خونه زن دومم میموندم و خانمم نمی فهمید. یه شب از شانس من همسر دومم مریض شده بود و تنها بود بعد زنگ زد بهم ولی من خواب بودم دخترم گوشی رو برداشته بود و فهمیده بود که یه زن دیگه دارم. دخترم ۱۹ سالشه و خواستگار داره و میخواد ازدواج کنه سر این موضوع خیلی بهم ریخته شده بود چون خجالت میکشید از خانواده خواستگارش. دخترم موضوع رو به مادرش گفته بود و یه چند وقتی دعوای شدیدی داشتیم که باعث شده بود مراسم عقد دخترم هی عقب بیفته. بعد از مدتی خانواده خواستگارش تماس گرفتن و گفتن که پشیمون شدن. دخترم هم خیلی پسره رو دوست داشت و سر این یه افسردگی شدید گرفت. به حدی افسردگیش زیاد شده بود که ایست قلبی کرد خدا منو لعنت کنه بخدا گریم گرفته نمیتونم درست بنویسم سر من لعنتی و ازدواجم تک دخترم رو از دست دادم ای کاش من زنده نباشم دیگه ای کاش این غم رو هیچکس نکشه فرستادم فقط آقایون فکر همه چیز رو بکنن همین ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••