شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_شصت_دو چند تا مشت زد وسط سینه ش و با گریه گفت من بمیرم از رو جنازه ی من رد بشی بعد. یوسف زن
از در زدم بیرون هر چند شقایق رو ندیده بودم و دلم شور می زد ولی حس می کردم یوسف و نگین باید تقاص کارشونو پس بدن. رفتم همون شهر یه مسافرخونه گرفتم تا شب بمونم. فردا باید دوباره می رفتم تا ببینم چی میشه. حتی گوشیش هم ازش گرفته بودن و نمی تونستم باهاش صحبت کنم. حسابی خسته بودم تا لنگ ظهر خوابیدم. از خواب بیدار شدم ظهر شده بود رفتم یه نیمرو زدم و دوباره حاضر شدم تا برم سمت خونه ی شقایق اینا. تا بجنبم غروب شده بود مادرم زنگ زد. حسابی نگران بود: فرزاد کجایی تو چرا گوشیت خاموشه؟.. گفتم: مامان جان شارژش تموم‌ شده بود زده بودم شارژ.. با صدای نگرانی گفت: فرزاد تو چیکار کردی؟ پدر و مادر پیر یاسمن خدابیامرز اومده بودن اینجا. یه حرفایی زدن و رفتن که من نفهمیدم چی‌ میگن. با بابات صحبت کردن. چیکار کردی فرزاد؟.. عصبانی شده بودم پس زهرشونو ریخته بودن. با جدیت گفتم: مامان شما کاریتون نباشه. من کار اشتباهی نکردم می خوام با کسی که دوستش دارم ازدواج کنم و دارم از عشقم دفاع می کنم... مامان بغضش ترکید و گفت: فرزاد تن یاسمن بدبختو تو گور میخوای بلرزونی؟.. پوزخندی زدم و گفتم: اون اگه آدم بود الان وضع منم این نبود.. با عصبانیت گوشی رو قطع کردم. هوا هنوز روشن بود رفتم سوار ماشینم شدم... @azsargozashteha💚