❤️ سلام عزیزم من میخواستم داستان زندگی خودمو بگم منو همسرم 6 ماهه ازدواج کردیم من 20 و سجاد(همسرم)22 سالشه راستش من زندگی فوق العاده ایی دارم ولی من یه مشکلی دارم اونم اینکه که من قبل از اینکه ازدواج کنم پسر عمم اومد خواستگاری و هم من هم اون خیلی همو دوس داشتیم پدر مادر هامون هم راضی بودن ما نامزد کردیم و وقتی که میخواستن عقد و جاری کنن امید(پسر عمم) گفت من این ازدواج رو نمیخوام و این دختر رو دوس ندارم منم همین جوری اشک میریختم تموم شد اون ماجرا و من تا شش هفت ماه افسرده بودم و با هیچکس حرف نمیزدم عمم شب تا صب دم در اتاق من بود و حلالیت میخواست و منم هیچی نمیگفتم بعد من یک روز رفتم خونه عمه اینام دیدم امید و زنش نگار اونجان من رفته بودم که بگم حلالتون کردم و دارم ازدواج میکنم توی همون اوضاع یک شب قبل از اون شب که برم خونه عمم سجاد اومد خواستگاریم و منم بهش جواب مثبت دادم چون به خودم قول داده بودم به زندگی برگردم سرتون رو درد نیارم وقتی امید رو با نگار دیدم واقعا دیگه نتونستم و رفتم زدم تو گوش عمم و البته کار خیلی اشتباهی کردم از اون خونه بیرون اومدم و بعد گذشت یک ماه ازدواج خیلی بزرگی گرفتیم و همه رو هم دعوت کرده بودیم نگار و امید رو دعوت نکرده بودم ولی خودشون اومده بودن و خیلی شاد بودن و خداروشکر چون که من هیچوقت آهی پشتشون نکشیدم واقعا ما الان زندگی خوبی داریم از گذشته من سجاد کاملا خبر داره سجاد خیلی پسر خوبیه منم خیلی دوسش دارم و اونم خیلی دوسم داره ولی مشکل اینجاس که من هنوزم امید رو خیلی دوسش دارم و حس میکنم دارم خیانت میکنم کمک کنید و بگید چی کار کنم که امید و کامل فراموش کنم؟ ببخشید اگع زیاد شد 😞 @azsargozashteha