❤️ قبل از شروع مراسم عقد، علي آقا رو به من كرد و گفت: شنيده ام كه عروس در مراسم عقد هرچه از خداوند بزرگ بخواهد، اجابتش حتمي است. نگاهش كردم و گفتم: چه آرزويي داري؟ در حالي كه چشمان مهربانش را به زمين دوخته بود، گفت: اگر علاقه اي به من داريد و اگر به خوشبختي من مي انديشيد، لطف كنيد و از خدا برايم شهادت را بخواهيد. از اين جمله ي علي تنم لرزيد. چنين آرزويي براي يك عروس، در استثنايي ترين روز زندگي، بي نهايت سخت بود. سعي كردم طفره بروم، اما علي قسم داد در اين روز اين دعا را در حقش كرده باشم. به ناچار قبول كردم... هنگام جاري شدن خطبه ي عقد از خداوند بزرگ، هم براي خودم و هم براي علي طلب شهادت كردم و بلافاصله با چشماني پر از اشك نگاهم را به صورت علي دوختم. آثار خوشحالي در چهره اش آشكار بود. از نگاهم فهميده بود كه خواسته اش را بجاي آوردم. مراسم ازدواج ما، در محضر شهيد آيت الله مدني با حضور تعدادي از برادران پاسدار برگزار شد و نمي دانم اين چه رازيست كه همه ي پاسداران اين مراسم، داماد مجلس و آيت الله مدني، همگي به فيض شهادت نايل آمدند! راوي : همسر شهيد علي تجلائي 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 دومين روز از بهار سال 1361 بود، سرزمین شوش محمدحسن را مي طلبيد، گويي خاك هاي داغ جنوب تشنه خون سرخ او هستند، حصار اين سرزمين ساخته نمي شد مگر به خون آن ها، محمدحسن آماده بود. آماده رفتن و اوج گرفتن؛ از آغاز نيز دل نبسته بود كه حال دل كندن برايش سخت باشد. دفتر يادداشتش را گشود و با جوهر سياهش نوشت: و اين روز محمدحسن به آرزويش، مقصودش، معشوقش، پروردگارش و... مي رسد». و رسيد به آن جا كه بزرگان براي به دست آوردنش صد سال راه مي پيمودند و او در آغازين روزهاي جواني اش درست در سن 21 سالگي كه شوق زيستن داري پر گشود ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽