.
شب خواستگاری قرار شد با هم حرف بزنیم بنابراین به اتاق دیگهای رفتیم.خواهر کوچکم عاطفه که تنها سه سالش بود، همراه ما آمد. وسط صحبتهای ما عاطفه ازم خواست بسته آدامسی که توی دستش بود را برایش باز کنم.
- این رو از کجا آوردی؟
با همان زبان شیرین کودکانهاش خندید و گفت:
- مامان بهم داد، از توی کیف تو برداشت.
خواستم ازش پس بگیرم که بهم نداد. آخه قضیه داشت.
توی همین افکار بودم که دیدم عاطفه آدامس رو داد به علی تا براش باز کنه. تا خواستم بگم این کارو نکنه، دیدم در جعبه آدامس رو باز کرد. توی بسته آدامس یه سوسک پلاستیکی با فنر قرار داده بودم تا هرکس که بسته آدامس رو باز کرد، سوسک بپره رو دستش و این بار روی دست علی پرید. سریع آدامس رو انداخت روی زمین. بعد که متوجه قضیه شد، به من نگاه کرد و لبخند زد
من و علی در یکی از روزهای سرد زمستان به عقد یکدیگر درآمدیم. جشن کوچکی گرفتیم. اقوام نزدیکمان در جشن حضور داشتند. پسرعمه علی طلبه بود و قرار شد خطبه عقد را برایمان بخواند. برای کارهای محضری احتیاج به خودکار داشت، آخه خودکارش نمینوشت و باز این بار برادرم از کیف من خودکار برداشت. تا چشمم به خودکارم افتاد که توی دست پسرعمه علی بود، رو به علی کردم:
- علی آقا خواهش میکنم اون خودکار رو از دست پسرعمهتون بگیرید.
- آخه چرا؟
تا خواستم جواب بدم، پسرعمه علی در خودکار رو باز کرد و ترقهای که توش کار گذاشته بودم، ترکید و صداش توی اتاق پیچید. یه آن همه جیغ کشیدن و بعد از چند لحظه همه زدن زیر خنده. تا چشمم به برادرم افتاد، چنان چشمغرهای به من رفت که فهمیدم بعدا به حسابم خواهد رسید. نگاهی به علی انداختم. دوباره همان لبخند زیبا را به من هدیه کرد...
این قضیه هم به خیر گذشت تا اینکه وقت رد و بدل کردن حلقهها رسید. علی تا در جعبه انگشتر رو باز کرد، یه قورباغه افتاد روی لباسش و همه جیغ زدن...
- نسرین تو حالت خوبه؟ این کارا چیه انجام میدی؟
این صدای برادرم بود، ولی این یکی کار من نبود...
- این کار من بود، خواستم تلافی کنم. علیآقا آخه نسرین همین بلارو موقع جشن ما سر من درآورده بود. منم بهش قول داده بودم تلافی کنم.
این صدای پسرعمهام بود. اون درست میگفت. من درست همین کار رو سال قبلش سرش درآورده بودم... و این بار هم علی فقط لبخند زد.الان درست شش سال از آن زمان میگذره و علی هنوز هم در برابر شیطنتهای من، همان لبخند زیبا در صورتش نقش میبندد. ما با آنکه از خانوادههایمان دور هستیم اما هیچوقت احساس دلتنگی و غربت نمیکنیم چون همدیگه رو دوست داریم. فکر نمیکنم که هیچوقت آنقدر اتفاقهای جالب برای کسی افتاده باشد. این حرف رو همیشه علی با یادآوری آن روزها به من میگوید... و من هنوز همان دختر چند سال پیش هستم یا شاید شیطونتر از همیشه. حالا با دور بودن ما از خانواده و فامیل، همه خلاء نبودنمان را حس میکنند چون همه به شیطنتهای من عادت کرده بودن و مرا با شیطنتهام دوست داشتن.حالا همه زندگی من در علی خلاصه میشود چون تنها بهانه زندگیم شده و مطمئنم که او هم همین احساس رو نسبت به من داره چون در این مدت با همه کارهای من کنار اومده مثل ادامه تحصیل یا شیطنتهایی که مطمئنم تمامی ندارد.
پایان
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽