#داستان_زندگی_اعضا ❤️
#بخش_اول
سلام من متولد ۶۴ ام. دختر بزرگ خانواده و یه برادر و یه خواهر کوچیکتر از خودمم دارم. یه خانواده معمولی هستیم از هر نظر. نه فقیر بودیم نه پولدار نه بی دین و ایمون نه مذهبی. حتی درس خوندنمم برخلاف علاقه ی مامانم که دوست داشت درسخون باشم متوسط بود. راستش من هیچوقت میلی به درس خوندن نداشتم همش دنبال قرتی بازی بودم البته به خودم نمیرسیدما دوست داشتم همش مامانم و خواهرمو آرایش کنم. به آرایشگری علاقه داشتم اما خب تو زمان ما مخصوصا تو فرهنگ خانوادمون کسی که میرفت آرایشگری یا آرایشگاه داشت میگفتن سالم نیست البته دور از جون همه. این فکر قدیمی ای بود که یسریا تو ذهن بقیه میکردن. خلاصه خانواده منم اجازه ندادن که برم آموزش ببینم. خلاصه که با زور دیپلمو گرفتم دیگه بابام منو فرستاد کلاس کامپیوتر که تو خونه بیکار نباشم. یکی از دختر خاله هام که خیلی باهم جور بودیم بهش گفتم بیا باهم بریم اونم قبول کرد. راهش به خونمون دور بود اما به ذوق اینکه تنها نیستیم رفتیم. سمت آموزشگاه ما شرکت و کلاس های آموزشی زیاد بود. یه پسری دم یکی از اون شرکتا بود که میدیدمش همیشه ساعت تعطیلی ما با اون یکی بود. یه پسر سبزه و قدبلند و خوشتیپ بود که حس میکردم نگاه خاصی بهم داره تا اینکه اومد جلو و بهم شماره داد
منم شماره رو تو هفت تا سوراخ سمبه قایم کردم که مامانم نبینه😅 تقریبا سه چهار هفته بعدش کرمم گرفت بهش زنگ بزنم و زدم و ازم خاستگاری کرد و منم هر وقت فرصت میشد بهش زنگ میزدم
بعد چند وقت بابام تلفن و عوض کرد و از همینا که شماره میندازه گرفت اون موقع تازه اومده بود این تلفنا و من خیلی استرس داشتم که یه وقت شماره ای که پاک میکنم پاک نشده باشه و کسی بفهمه😅 مهرانم وقتی این رفتارای منو میدید بیشتر خوشش میومد. دیگه ۲۴ ساعته به مهران فکر میکردم. انقد مهربون و خوشرو بود که بهش دل بستم. بعد دو ماه گفت به خانوادم میخوام بگم بیان جلو دیگه میخوام مال خودم بشی و از این حرفا. من خیلی شناخت زیادی ازش نداشتم فقط میدونستم که سه تا بچه ان و با برادرش یه شرکت دارن و واقعا فکر میکردم شاید یکم از نظر مالی از ما بالاتر باشن. چند روز بعد از این حرفی که مهران بهم زد مامانش زنگ زد خونمون و قرار خواستگاری گذاشتن و قرار بود حرفی از دوستی من و مهران نزنن. شبی که اومدن خواستگاری فقط چهره ی خود مهران و باباش خنده رو و طبیعی بود مامانشو خواهرش با یه حالت چندشی به همه جا نگاه میکردن و مارو گوشه چشمی نگاه میکردن. زن داداششم که همش نیشخند داشت خیلی ناراحت شدم. همه خانوادم فهمیدن که مامانش بدش اومده و بعدها فهمیدم که اصلا به زور مهران اومده خواستگاری.
فردای خواستگاری مامان و بابام رفتن تحقیق و تازه فهمیدیم که خانواده مهران نه یکم بلکه خیلی از ما بالاترن و مادرم میگفت خونشونو اگه ببینی موهای سرتم سیخ میشه.
خواستگاری پنجشنبه شب بود و شنبه من رفتم آموزشگاه و همین که وارد شدم چشمام چهار تا شد خواهر مهران اونجا بود منو دید بدون اینکه حتی دست بده سلام کرد گفت بیا چند دقیقه حرف بزنیم بعد برو گفتم باشه. حرفایی بهم زد که احساس کردم چقدر خوار و کوچیک شدم، بهم گفت مامان من اصلا از این وصلت راضی نیست کلی برنامه ها برای برادرم داره قرار بود دختر داییمو براش خواستگاری کنه همون شبم به زور اومدیم خونتون که بعد از اومدن مامانم مطمئن شد که به درد هم نمیخورین، گفت میدونم مهران یه مرد رویاییه و ثروتشم چشاتو پر کرده ولی اومدم از طرف مادرم بگم که خودت بگی نمیخوام و قبول نکنی تا مهرانم بیخیال بشه. گفتم ببخشید کی گفته ثروت مهران چشمای منو کور کرده من تا همین دیروز نمیدونستم شما کجا زندگی میکنید و تازه فاصلمونو فهمیدم و تا الانم فقط بخاطر اینکه مهرانو دوست داشتم باهاش بودم اما از الان به بعد همه چی تموم شد برید به مادرتون بگید خیالش راحت باشه.
تو همین چند جمله که داشتم میگفتم خواهرش یه نیشخندی داشت و یجوری نگام میکرد انگار من دارم دروغ میگم. بعد از اینکه رفت سر کلاس نرفتم و بغل دختر خالم هق هق میکردم. تایم کلاس که تموم شد رفتیم بیرون و مهرانو دیدم اشاره کرد برم پیشش. وقتی رفتم با خوشحالی داشت میگفت بابام چه عروسم عروسمی میکنه خیلی ازت خوشش اومده گفتم مادرت چی گفت اونم بیشتر بشناستت عاشقت میشه گفتم ولی مهران ببخشید من تا قبل از خواستگاری جوابم قطعی آره بود ولی الان نظرم عوض شده من نمیدونستم انقد باهم اختلاف طبقاتی داریم خانوادمم با این اختلاف رضایت نمیدن....
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{
@azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••