👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯 🌸🗯🌸🗯 🗯 🌸 🌸 🔥 داستان واقعی #حق_الناس 💫 #قسمت_دوم 😰توی خواب دیدم که از دور یک آتیش
🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯 🌸🗯🌸🗯 🗯 🌸 🌸 🔥 داستان واقعی 💫 😭گفتم چرا تو این وضعیت هستی...؟ 😔گفت مهدی جان چی بگم بخدا همیشه به فکر این روز بودم ولی دونفر به گردنم حق دارند..... 😔حق الناس رو نمیشه کاری کرد حالا اینجا منو بستند تا روزی که اونا حلالم نکند آزاد نمیشم و یا باید تا روز حساب رسی اینجوری بمونم تو رو خدا مهدی دونفر هستند بگو حلالم کنند.... 😭گفتم دونفر کیا هستند؟ همش میگفت دو نفر چندین بار پرسیدم اسمشون چیه کی هستند ولی همش تو جوابم میگفت دونفر فکر کنم خواست خدا نبود که اسمشونو بهم بگه.... 👌🏼ولی یک لحظه که اجازه دادند اسم ها رو بگه فقط فرصت کرد بگه اوستا رحمان 🔸خبر داشتم که تازگی از شریک مغازش که اسمش اوستا رحمان بود جدا شده بودند ولی خبر نداشتم که تو جریان جدا شدنشون یکم خرد حساب باهم داشتند... 👈🏼خلاصه نذاشتن اسم نفر بعدی رو هم بهم بگه فقط چندین بار فریاد زد اوستا رحمان و بعدش یهو از خواب بیدار شدم..... 😰وای خدای من چه خوابی بود تمام تنم داشت میلرزید هم از ترس هم از خوشحالی که هنوز زنده هستم 😭دلم میخواست از خوشحالی فریاد بزنم ولی وقتی یاد جهنم و دامادمون افتادم کلی گریه کردم نفسم بند اومده بود اشکام مثل سیل جاری شدند.... 😓هیچ وقت اینطور گریه نکرده بودم خدایا ما چقدر غافلیم از اینکه واسه چی اومدیم این دنیا و عاقبتمون به کجاست 🤔نشستم و کلی فکر کردم حس میکردم یکی تو دلم داره دلداریم میده و میگه اشکالی نداره از این به بعد جبران کن تو که هنوز فرصت داری.... 😔به همه گناهانی که کردم فکر کردم دیدم که چقدر من گناهکارم خدایا یعنی اگه توبه کنم منو می بخشی همون صدای تو دلم گفت به ی شرط که جبران کنی... 🗯بعدش فکر کردم حالا واسه دامادمون و حسن آقا چیکار کنم خدایا چه عذابی دارن میکشند 🚿رفتم حمام کردم و اومد رو جا نماز گفتم خدایا من قول میدم جبران کنم تا حد توانم ولی خدایا کمکم کن خدایا ی امتحان ساده ازم بگیر ولی جایزش میخوام این باشه که گناهانم رو پاک کنی و روزی که بر میگردم پیشت رو سفید باشم.... 📿نمازم رو خوندم ولی چه نمازی خدایا یک باره دیگه همچین نمازی رو قسمتم بکن فکر کنم هر کس یک بار تو عمرش همچین نمازی بخونه و بعدش بدون گناه بمیره والله اعلم بهشتی خواهد بود... 💥با تمام وجود نماز رو میخوندم در حالی دامادم و جهنم و حسن آقا رو در اطراف خودم و خدا رو روبروی خودم حس میکردم مثل بچه ای بودم که روبروش مادرش با آغوشی باز منتظرش که بچش بپره تو بغلش خلاصه نمازم و دعاهام که تموم شد صبحانه خوردم و رفتم سراغ اوستا رحمان..... 🌸 ادامه دارد.... 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند 🗯 🌸🗯 🗯🌸🗯 🌸🗯🌸🗯🌸 ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨