اگر چه سایهای از دخترت به جا مانده
رسیدهام که بگویم قرارِ ما مانده
رسیدهام سرِ خاکی که سایه بانش ریخت
نِشستهام؟ نه قد و قامتم دو تا مانده
یکی دو روز فقط صبر کن؛ کنارِ توأم
که چند نیمه نفس بینِ ما دو تا مانده
دلم برایِ علی شور می زند تنها
برای او فقط این یارِ بی صدا مانده
مسیرِ خانهمان تا مزارِ تو سُرخ است
جراحتیست که در پهلویم به جا مانده
مدد زِ شانه طفلم گرفته میآیم
به چهرهام اثرِ دستِ بیحیا مانده
هنوز هم همه سرفههای من خونی ست
هنوز هم به رخم ردِّ شعلهها مانده
تمامِ روز فقط حرفِ زینبم این است
که رویِ چادرِ تو چند جایِ پا مانده
بس است شِکوهام و داغهایِ من بگذار
نمک به زخم زنم داغِ کربلا مانده
نشسته بینِ خرابه در انتظارِ پدر
دو پلکِ بی رمقش سمتِ نیزهها مانده
زبان گرفته که سربارِ عمّهاش شده است
از آن شبی که از آن قافله جدا مانده
صدایِ عمّه خود را دگر نمیشنود
فقط نه این چقدر زیرِ دست و پا مانده
به عمّه گفت که عمّه بِگرد مییابی
به قَدِ من به گمانم که بوریا مانده
حسن لطفی