دختر کنار بستر بابا دلش گرفت افتاد یاد حضرت زهرا، دلش گرفت خون دید و زخم و بستر و یادمدینه کرد اندازه ی تمامیِ دنیا دلش گرفت بابای پهلوان تب و لرزش گرفته بود دختر برای حالت مولا دلش گرفت روزی تمام خیبر و خندق اسیربود ، در دستهای او ولی حالا... ، دلش گرفت! بغضی غریب بین گلویش نشست و او ناچار خنده زد به لب اما، دلش گرفت بابا سپرد گریه نکن دخترم و بعد تا روضه خواند از سر و سقا،دلش گرفت حالا دل دوتایی آنها گرفته بود همپای آن دو،تشنه لب آقا،دلش گرفت وقتش رسیده بود خداحافظی کند وقتش رسیده بود خدایا دلش گرفت بغضش شکست و حضرت مهتاب گریه کرد طوفان غم به پا شد و دریا دلش گرفت بابا پرید و دختر او ماند و اشکهاش بابا پرید و شهر سراپا دلش گرفت 🔸شاعر: _____________________