☁️🌞☁️
🔴تشرف آیت الله شیخ اسماعیل نمازی خدمت آقا امام زمان عج(قسمت سوم)
🌸آقا سپس فرمود: «رفقایت را صدا کن و فوراً سوار شوید، الان که به راه بیفتید اوّل مغرب در جریه هستید.»
✳️دوستان ما هنوز در حال گریه و انابه و توسّل و تضرّع بودند و ما را نمیدیدند، اما ما آنان را میدیدیم.
✨وقتی آنها را صدا کردم، با دیدن ما یکباره از جا برخاستند و با خوشحالی به طرف ما آمدند.
💠یکی یکی سلام کرده، دست آقا را بوسیدند. آن گاه حضرت فرمودند:
«سوار شوید و از همین راه بروید».
❄️به دوستان گفتم: «آقا راه را به من نشان دادند، سوار شوید تا برویم».
‼یکی از حاجیان به نام «حاج محمّد شاه حسینی» به من گفت: «حاج آقا! اگر راه بیفتیم ممکن است ماشین دوباره در شن ها فرو رود یا این که مجدّداً راه را گم کنیم.
🍃 بیایید پول های نذر شده را همین الان به این مرد عرب به مقداری که می خواهد بدهیم، تا زحمت کشیده تا رسیدن به مقصد ما را همراهی کند».
🌕آقا وقتی سخن حاجی مذکور را شنیدند، فرمودند:
✅«[شیخ اسماعیل] جلوی من به همة آنها بگو که نذر آنها صحیح نیست».
💥️منم گفتم «آقامیفرمایند نذر شما مرجوح است و صحیح نمیباشد...سپس کامل بازگو کردم.
🌹ههمچنین آقا فرمودند :میدانم پولی که همراه دارید کافیست وگرنه خودم به شما پول میدادم.
🌿 دیدیم نمیتوانیم آقا را با پرداخت پول همراه خود کنیم،یکباره به قلبم الهام شد آقا اهل حجاز هستند و اهل حجاز در سوگند به قرآن عقیده مندند.بهمین خاطر قرآن کوچکی از جیبم در
آورده و ایشان را سوگند دادم
☀️آقا فرمودند:چرا قسم میخوری؟به قرآن قسم نخور!باشد حالا که مرا قسم دادی با شما می آیم...
🌸سپس آقا فرمودند:
«علی اصغر مقصّر است (که باعث گم شدن شما شد)، اکنون محمود رانندگی کند من هم وسط (صندلی کنار راننده) مینشینم و شما (شیخ اسماعیل) هم کنار من بنشین به رفقا هم بگو زودتر سوار شوند.»
♦به محمودآقا گفتم: تورانندگی کن.
آقا خودشان کنار راننده نشستند و من هم کنار ایشان نشستم
⭕ حاج محمود پشت فرمان نشست.
🌺آقا به من فرمودند: «بگو ماشین را روشن کند».
🔴عجیب اینکه در این حال هیچ کدام از مسافران و راننده ها حواسمان نبود که آب و بنزین که تمام شده،پس ماشین چه جوری حرکت کند؟!
❄️حاج محمود استارت زد، ماشین روشن شد و به راه افتاد. در این لحظه دیدم آقا، انگشت سبابه شان را حرکت دادند امّا من از رمز و راز آن آگاه نبودم.
🚖ماشین بدون این که در شن ها فرو رود، به سرعت راه خود را می پیمود. وقتی از میان آن دو کوه گذشتیم همان طور که آقا فرموده بودند دو کوه🏔 دیگر ظاهر شد.
🌹آقا فرمودند: «بگو از میان این دو کوه حرکت کند».
🔻من به حاج محمود آقا گفتم: از وسط دو کوه حرکت کن.
🌺آقا با این که اصلاً فارسی سخن نگفتند و تنها با من به عربی صحبت می کردند اما نام من و سایر زوّار و حجّاج و راننده ها را می دانستند و همه را به اسم، نام می بردند و سخنان فارسی ما را متوجّه شده، پاسخ میگفتند.
🔻وقتی به وسط دو کوه رسیدیم، حضرت به آسمان نگاهی کرده، فرمودند:
🔵«الآن اوّل ظهر است. به راننده بگو بایستد. همه پایین بیایید و نماز خود را بخوانید.
✨من هم نماز خود را بخوانم، بعد از نماز رفقا بعد از نماز سوار شده و ناهار را هم در ماشین بخورند تا اول مغرب انشاءالله به جریه برسیم».
✅وقتی دوستان پیاده شدند آقا فرمودند:
«آب که ندارید؟»
🔹عرض کردم: خیر، آبی نداریم.
🌹حضرت در این هنگام درختچة خاری را که به ضخامت یک عصا بود به من نشان دادند و فرمودند:
🌹«آن درخت را که می بینی، کنار آن چاهی است. بروید، آب بنوشید، وضو بگیرید و نماز بخوانید، مشکهایتان هم پر کنید ،من همین جا نماز میخوانم، من وضو دارم.»
✍ادامه دارد..
@bachehaeyaseman