دقیقاً سه سال پیش بود، سوم بهمن! تلخ‌ترین روز زندگی من روزی که حلما سادات شیرین زبان من، توسط یک راننده احمق پرپر شد و پیکر خونی دخترم با استخوان‌های شکسته رو که از زمین بلند کردم، صدای شکستن کمرم رو‌حس کردم و بلند نتونستم بشم. تا دوسال اینجا نیومدم و بعد اون تا امروز هم دیگه نتونستم به قدیمم برگردم. هیچ وقت نتونستم عکس‌های غزه رو نگاه کنم، تکرار اون روز تلخ می‌شه! بوی خون دخترم، هیچ وقت از مشامم خارج نمیشه. و شاید خیلی راحت‌تر بتونم همدردی کنم با پدران غزه از فاجعه تروریستی کرمان و دختر کاپشن صورتی حتی یک خط هم نتونستم بنویسم! طاقتش رو نداشتم. ریحانه کاپشن صورتی رو در ذهنم تجسم کردم! خون از بینی‌ش بیرون زده، کاپشنش پاره شده، احتمالا استخوان‌هاش... حلما سادات منم کاپشن و کلاه صورتی تنش بود اون روز! میتونستم ریحانه رو کاملا تصویر کنم تو ذهنم! چون خون رو کاپشن و صورت حلما رو ... روز پدر رو برای آرامش دل پدران داغدار، دعا کنید. @badigard_iran