گفت:«شرط می بندم، بعد از ظهر وقت گرفته ام برویم دکتر.»
خودش با دکتر حرف زده بود،
حالت های من را گفته بود. دکتر احتمال داده بود باردار باشم.
زدم زیر گریه. اصلا خوشحال نشدم.
فکر می کردم بین من و منوچهر فاصله می اندازد.
منوچهر گفت:«به خاطر تو رفتم، نه به خاطر بچه. این را هم می گویم، چون خوابش را دیده ام.»
بعد از ظهر رفتیم آزمایش دادیم. منوچهر رفت جواب را بگیرد. من نرفتم.
پایین منتظر ماندم. از پله ها که می آمد پایین، احساس کردم از خوشی روی هوا راه می رود. بیش تر حسودیم شد. ناراحت بودم.
منوچهر را کامل برای خودم می خواستم. گفت:«بفرمایید مامان خانم. چشمتان روشن.»
اخم هایم تا دم دماغم رسییده بود. گفت:«دوست نداری مامان شوی؟»
دیگر طاقت نیاوردم.
گفتم: نه دلم نمی خواهد چیزی بین من و تو جدایی بیندازد. هیچی، حتی بچه مان.
تو هنوز بچه نیامده توی آسمانی.
منوچهر جدی شد.
گفت:«یک صدم درصد هم تصور نکن کسی بتواند اندازه ی سر سوزنی جای تو را در قلبم بگیرد. تو فرشته ی دنیا و آخرت منی.»....