رفتم کنار پنجره،
عکس منوچهر را روی حجله دیدم.
تنها عکسی بود که با لباس فرم انداخته بود.
زمان جنگ چه قدر منتظر چنین روزی بودم، اما حالا نه.
گفت:«یادت باشد تنها رفتی،
ویزا آماده شده، امروز باید با هم
می رفتیم...»
گریه امانم نداد. دلم می خواست بدوم جایی که انتها ندارد و منوچهر را صدا بزنم.
این چند روزه اسم منوچهر عقده شده بود توی گلویم.
دویدم بالای پشت بام.
نشستم کف زمین و از ته دل منوچهر را صدا زدم؛ انقدر که سبک شدم.
تا چهلم نمی فهمیدم چه به سرم آمده.
انگار توی خلا بودم.
نه کسی را می دیدم،
نه چیزی می شنیدم. روزهای سخت تر بعد از آن بود.
نه بهشت زهرا و نه چیزی خواب ها تسلایم نمی دهد.
یک شب بالای پشت بام نشستم و هرچه حرف روی دلم تلنبار شده بود زدم.
دیدم کبوتر سفیدی آمد و کنار نشست. عصبانی شدم.
داد زدم منوچهر خان با تو حرف می زنم، آن وقت این کبوتر را می فرستی؟
آمدم پایین. تا چند روز نمی توانستم بروم بالا
. کبوتر گوشه ی قفس مانده بود و
نمی رفت.
علی آوردش پایین. هرکاری کردم، نتوانستم نوازشش کنم.
می آید پیشمان.
گاهی مثل یک نسیم از کنار صورتم رد می شود،
بوی تنش می پیچید توی خانه،
بچه ها هم حس می کنند.
سلام می کند و می شنویم.
می دانم آن جا هم خوش نمی گذراند.
او آن جا تنها است و من این جا. 😭
تا منوچهر بود، ته غم را ندیده بودم.
حالا شادی را نمی فهمم.
این همه چیز توی این دنیا اختراع شده، اما هیچ اکسیری برای دل تنگی نیست.........💔🥀😭
🌸 شادی روح حضرت زهرا (س) صلوات
پایان داستان زندگی👇
#شهید_سید_منوچهر_مدق
زندگی واقعی یک شهید
💠اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً💠
پایان
💔🥀💔