📖برشی از کتاب سلام بر ابراهیم
اردیبهشت سال 1359بود. دبیر ورزش دبیرستان شهدا بودم. در کنار مدرسه ما دبیرستان ابوریحان بود. ابراهیم هم آنجا معلم ورزش بود. رفته بودم به دیدنش. کلی باهم صحبت کردیم. شیفته مرام و اخلاق ابراهیم شدم.
آخر وقت بود گفت: تک به تک والیبال بزنیم؟! خنده ام گرفت. من با تیم ملی والیبال به مسابقات جهانی رفته بودم. خودم را صاحب سبک می دانستم. حالا این آقا میخواد..... .
گفتم باشه. توی دلم گفتم: ضعیف بازی می کنم تا ضایع نشه! سرویس اول را زد. آنقدر محکم بود که نتوانستم بگیرم!دومی، سومی و ... . رنگ چهره ام پریده بود. جلوی دانش آموزان کم آوردم! ضرب دست عجیبی داشت. گرفتن سرویس ها واقعا مشکل بود. دور تا دور زمین را بچه ها گرفته بودند. نگاهی به من کرد. این بار آهسته زد. امتیاز اول را گرفتم. امتیاز بعدی و بعدی و ....می خواست ضایع نشم. عمدا توپ ها را خراب میکرد.
رسیدم به ابراهیم. بازی دو به دو شد و آبروی من حفظ شد! توپ را انداختم که سرویس بزند. توپ را در دستش گرفت. آمد بزند که صدائی آمد. الله اکبر... ندای اذان ظهر بود. توپ را زمین گذاشت. روبه قبله ایستاد و بلند بلند اذان گفت. در فضای دبیرستان صدایش پیچید. بچه ها رفتند. عده ای برای وضو و عده ای هم برای خانه. او مشغول نماز شد. همانجا داخل حیاط. بچه ها پشت سرش ایستادند.
جماعتی شد داخل حیاط. همه به او اقتدا کردیم. نماز که تمام شد برگشت به سمت من. دست داد و گفت: آقا رضا؟! 👈رقابت وقتی زیباست که با رفاقت باشد.👉
🔴راوی شهید رضا هوریار
📚برگرفته از سلام بر ابراهیم۱/صفحه۷۲
#باغ_دعا_۱ 🦋
http://eitaa.com/joinchat/2492203295C6bf98f8f49