🍂 🔻 /۹۱ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ علی هاشمی وقتی شنید که محسن تمام محور را کمال و تمام برای عساکره توضیح داده به او گفت: خدا کند دو عملیات فریب دیگرمان هم موفق شوند. - دوتا دیگر کجا هستند؟ - در چنگوله و سد دربندی خان. - در چنگوله کی عمل می‌کند؟ - قرار است لشکر انصارالحسین عمل کند. سیامک بمان که معاون عملیات قرارگاه نصرت بود وقتی دید محسن ناراحت شهادت برادر همسرش شده است گفت: آقا محسن، این‌ها به آرزوی شان رسیدند. ما چرا ناراحت باشیم. خوش به حال آنها و بدا به حال ما. - بله. ما ماندیم. از راه نرسیده سریع رفت و نگاهی هم به ما نکرد. - محسن یادت می‌آید که وقتی غلامرضا آمد قرارگاه به او در اولین برخورد چه گفتم؟ - آره دقیقاً یادم است. گفتی آقای صرامی برای چه آمدی اینجا؟ شما که عقیدتی سیاسی هستی. او جواب داد آمده ام تهذیب نفس کنم. - خوب یادت مانده است. - به هرحال غلامرضا دوست خوب من بود. - وقتی او شهید شد احساس می‌کردم عده‌ای چقدر آماده رفتن هستند و زود پرواز می‌کنند. محسن وسایلش را آماده کرده بود و در کنار یکی از بچه‌ها در بلم دومی قرار داد و نگاهی به اطراف خودش کرد. بسیاری از بچه‌های قرارگاه برای بدرقه آنها آمده بودند. حال و روز معنوی عجیبی شده بود. عده‌ای گریه می‌کردند. عده‌ای مات و مبهوت آب را نگاه می‌کردند. عده‌ای فقط مهدی باکری را نگاه می‌کردند. در اسکله شهید بقایی هیچ کس آرام و قرار نداشت. غیر از اشک و وداع و حلالیت طلبی خبری نبود. محسن خوب یادش آمدکه وقتی از قرارگاه عساکره برگشت به بچه‌های اطلاعات گفت فیلم مسیر پل شحیطاط را برایم بیاورید نگاه کنم. دوست دارم این پل شحیطاط را که این همه از آن حرف می‌زنم دقیق ببینم. او فیلم را چندبار با دقت و وسواسی نگاه کرد. یونس شجاعی مسئول محور پل شحیطاط هم که می‌دانست علی هاشمی این ماموریت بر عهده محسن گذاشته، برای توجیه او آمده بود و به او اطلاعاتش را می‌داد. یونس آن منطقه را مثل کف دستش خوب می‌شناخت. از کمین‌های عراقی تا تهل‌ها تا آبراه‌ها تا گشتی‌های عراق یا ستون پنجم تا.... اولین مسیر را بارها در شب رفته بود و آمده بود. بعد از چند بار دیدن فیلم، محسن رو به یونس کرد و گفت: یونس تو خودت پل شحیطاط را دیدی؟ - یک جورهایی دیدم. - یعنی چی؟ یک جورهایی یعنی چه؟ درست حرف بزن من هم بفهمم. - یعنی اطراف پل سگ‌های زیادی بودند که تا ما می‌رفتیم نزدیک پل، پارس می‌کردند و عراقی‌ها متوجه می‌شدند کسی وارد منطقه شده و شروع به شلیک با تیربارهای شان می‌کردند و ما سریع بر می‌گشتیم. - پس کامل پل را ندیدی؟ - گفتم که یک جورهایی دیدم. نه کامل ندیدم. دروغ چرا. آن روز وقتی همه نیروهای لشکر عاشورا در بلم‌های شان نشستند، مهدی باکری با بادگیر سبز و کلاه زمستانی اش به کنار محسن آمد و با مهربانی گفت: آقا نوذریان می‌توانی چند دقیقه‌ای برای نیروها الان صحبت کنی؟ - من آقا مهدی؟ - بله. شما برادر خوب. - آخر من چه بگویم؟ - از مسیر حرکت و وضعیت راه بگو. اطلاعات خوبی به آنها بده که روحیه بگیرند. - من که ترکی بلد نیستم. - عیبی ندارد. من که هستم. من ترجمه می‌کنم. ربع ساعتی به حرکت بلم‌ها مانده بود که مهدی این درخواست را می‌کند و محسن با متانت می‌گوید آخر با بودن شما، من چه بگویم؟ خود شما بگویید بهتر است. به هرحال فرمانده لشکر هم هستید. - من که همراهتان نیستم. شما بگویید اثرش زیاد است. - به هرحال من خجالت می‌کشم. - نه صحبت کنی به نفع نیروهاست. - روی چشم. هر چه شما بفرمایید. اسکله بقایی حال و هوای معنوی گرفته بود. بوی خدا را بخوبی حس می‌کردی. لازم نبود کسی بگوید خدا در همین نزدیکی هاست. محسن، مهدی را خوب می‌شناخت و می‌دانست او چه مرد شجاع و نترسی است. او و برادرش زبان زد بچه‌های جنگ و فرماندهان یگان‌ها بودند. مهدی حرف می‌زد و محسن نگاه چهره معصوم او می‌کرد و یادش آمد در زمانی که مسئول شناسایی محور طلائیه بود، یک روز علی هاشمی او را صدا زد و گفت همین فردا مهدی باکری فرمانده عاشورا را می‌بری و محور طلائیه را کامل نشانش می‌دهی. کاملاً توجیه اش کن. - حتماً حاجی. - خدا خیرت بدهد. حواست را به آقا مهدی بدهی. - یعنی چه کنم آقا مهدی را؟ - یعنی او امانت من دست تو است. - مطمئن باش مثل چشم هایم از او نگهداری می‌کنم. البته او خودش بهتر از من حواس اش است. - یاعلی. برو به امید خدا. منتظرتم بر گردید. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ 👇 . 👇 @bakeri_channel