🍂
🔻
#پل_شحیطاط/۹۲
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
فردا عصر مهدی باکری با یک آمبولانس به قرارگاه آمد و بعد از صحبت مختصری که با علی هاشمی داشت، با محسن به سمت محور طلائیه حرکت کردند.
مهدی خودش رانندگی میکرد و محسن هم در کنارش نشسته بود و حرفی نمیزد. آرام دنده عوض میکرد و گاه گاهی زیر لب با خودش حرفهایی میزد.
هر دو آدمهای ساکت و بی سر و صدایی بودند. محسن تمام اطلاعات محور را به او داد و مهدی هر سوالی داشت از او پرسید و آخر کار گفت توجیه توجیه شدم.
محسن یادش میآمد که دوست داشت مهدی از او سوال کند، ولی مهدی خیلی کم حرف میزد وسعی میکرد با یک سوال، محسن کلی حرف بزند.
به قول محسن، مهدی اهل بصیرت بود و عمق حوادث را نگاه میکرد وتصمیم میگرفت.
محسن کلی روی این منطقه کار کرده بود و آنجا را خیلی دقیق و جزء جزء میشناخت.
طلائیه محور آب گرفتگی بود که او و بچه هایش همیشه از طلائیه قدیم روی جادهای که به نشوه منتهی میشد میرفتند ولی تمام جاده را آب گرفته بود.
او میگفت وقتی روی جاده حرکت میکردیم آب جاده را میگرفت ولی ارتفاع نداشت. گاهی شبها که آب زیاد میشد، او تعدادی قایق بادی میآورد و با آنها به عمق منطقه میرفتند و شناسایی کاملی میکردند و بر میگشتند.
او هربار که از شناسایی بر میگشت یک خاطره مهیج و خطرناکی را نقل میکرد. یک بار گفت در مسیر برگشت ماشین مان روی یک مین والمری رفت و لاستیک ماشین از بین رفت ولی الحمدالله کسی مجروح نشد و ماشین متوقف شد.
محسن میگفت: یک روز صبح که طبق معمول برای چک کردن عمق آب رفتم و ارتفاع خاکریز را با آن حساب میکردم، دیدم آب از خاکریز ما رد شده و به سرعت دارد کل منطقه و سنگرها را در بر میگیرد.
شدت آب و حجم آن، آنقدر زیاد بود که گفتم الان تمام سنگرهایمان نابود میشوند.
آن محور دست ارتش بود. هرچه صدا زدم کسی کمک کند یا بولدزری پیدا کنم نشد که نشد. مدام فریاد میزدم آب دارد وارد سنگرهایتان میشود. بیدار شوید.
برادران ارتشی هم در سنگرهایشان به خواب نازی رفته بودند و اصلاً خبر نداشتند چه اتفاقی افتاده است. ناچار سریع به طرف سنگر بچههای خودم حرکت کردم و فریاد زدم بچهها آب، آب، آب آمد و همه چیز را دارد میبرد. سریع بیاید بیرون. وضع خراب است.
بچهها که صدای فریاد مرا شنیدند با عجله از سنگر زدند بیرون. مجتبی مرعشی، منصور کیوان، ابوالقاسم جل جل، منصور منطقهای، همه هاج و واج مانده بودند که چه شده و من چرا این قدر داد وفریاد میزنم.
محسن با ناراحتی گفت نگاه کنید سریع هرچه کالک ونقشه و هر چه دارید از سنگر بیارید بیرون. الان آب تمام سنگر را پر میکند. مگر نمیبینید آب مثل چی دارد میآید؟
بلافاصله تمام وسایل شان را داخل دو لندکروز گذاشتند و سریع حرکت کردند.
محسن میگفت: ماشین در دل آب حرکت میکرد و من صدای موج آب را که صدا میداد میشنیدم. انگار سونامی آمده بود و داشت همه چیز را با خودش میبرد.
ارتشیها تا آمدند وسایل شان را جمع کنند آب روی سرشان آوار شده بود و هستی و نیستی شان را خیس کرده بود.
محسن این واقعه را داشت برای مهدی در ماشین با آب و تاب تعریف میکرد و مهدی با آرامش گوش میداد و گاهی لبش را گاز میگرفت و گاهی میگفت الله بندسی. عجب اتفاقی بوده است؟ خدا خیلی رحم کرده است.
مهدی شاید این خاطره یادش آمده بود که به محسن گفت برای این نیروها کمی صحبت کن و بگو در راه چه مسائلی وجود دارد و آنها باید چه کنند. به هرحال تو راهبلد همه در این ماموریت هستی.
باد سردی به صورت بچهها میخورد و آنها قرمز شده بودند. هرکس اسلحه اش را محکم دستش گرفته بود و مهدی را نگاه میکرد. مهدی با نگاهش با بچهها حرف میزد. گاهی خندهای میکرد و دستش را روی سر نیروها میکشید و میگفت: خسته نباشید.
محسن که میدانست دادن روحیه در این زمان چقدر برای نیروها ارزش دارد گفت: برادران عزیز من چند حرف کوتاه با شما دارم. خوب گوش کنید: اول این که من این مسیر را بارها رفتم و آمدم و آن را مثل کف دستهایم خوب و دقیق میشناسم.
دوم این که اگر چشمهای مرا ببندید من چشم بسته شما را تا روی پل میبرم و هیچ اشتباهی نمیکنم.
مهدی تند وتند حرفهای محسن را ترجمه میکرد و بچهها سراپا گوش میدادند و معلوم بود که از شنیدن حرفها کاملاً سرحال آمدهاند.
محسن ادامه داد، سوم این که شما فعلاً تا ۴۸ ساعت هیچ کاری ندارید. فقط استراحت کنید. در مسیر هم هیچ خطری ما را تهدید نمیکند.
مهدی معلوم بود از حرفهای محسن خیلی راضی و خوشحال است.
حرف هایم که تمام شد، همه نیروها همدیگر را بغل کردند و در گوش هم به زبان آذری چیزهایی میگفتند که اصلاً نمیفهمیدم.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
#پیج_سرداران_شهید_باکری👇
.
#mahdi_va_hamid_bakeri
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام_ایتا👇
@bakeri_channel