🍂 🔻 /۱۱۷ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ خبر رسيد طلائيه با مشکل جدی مواجه شده و عمليات نتوانسته در آنجا پيش برود. حالا ما بايد توقف مي‏کرديم تا وضع جبهه سمت چپ‏مان مشخص شود. شب شد. سر و سامانی به امکانات داديم و استراحتی هم به بچه‏‌ها. به حميد نزديک بودم، حدود يک کيلومتر، و قرار بود از پلی که او گرفته عبور کنيم. حرکت ما بستگی به باز شدن طلائيه داشت. يعنی ما بايد با هم پيش مي‏رفتيم. حالا که طلائيه باز نشده بود رفتن‏مان معنا نداشت. از طرف ديگر، از سمت راست ما، تک هماهنگی زده شده بود که عراقي‏ها را سرگرم مي‏کرد و آنها آنقدر فشار آوردند که سمت راست‏مان هم مشکل پيدا کرد. عراقي‏ها داشتند خودشان را آماده مي‏کردند برای يک جنگ بزرگ و ما منتظر شديم تا شب بچه‏‌ها بروند طلائيه عمل کنند و ما هم برويم طرف نشوه. قفل طلائيه بسته ماند. از ما خواستند از همان جزيره برويم سمت طلائيه. چرا که جزيره وصل مي‏شد به پشت طلائيه. فاصله زيادی را بايد پشت سر مي‏گذاشتيم. به جز پل حميد (پل شحيطاط) پل ديگری هم بود که عراقي‏ها از آنجا نيرو وارد مي‏کردند. عراق اصلا کاری به جزاير نداشت. مخفی هم نبود. از راه چند پل رفت طلائيه را تقويت کرد و فهميد ما پشت سرمان آب است و عقبه پشتيبانی نداريم. تمام تلاش و آتشش را گذاشت روی طلائيه و حالا ما بايد مي‏رفتيم سمت همين طلائيه. الحاق ما در طلائيه با بچه‏‌های ديگر دست نداد. مجبور شديم برويم پشت طلائيه، نزديک آن پل‏هايی که عراقي‏ها طلائيه را از آنجا پشتيبانی تدارکاتی مي‏کردند. بيشتر قوای عراق آن طرف پل بود. ما مانديم و جزاير و فردا صبح، که جنگ اصلی در جزيره‏‌ها شروع شد. عراقي‏ها با خيال آسوده آمدند سراغ جزاير و تمام عمليات خيبر متمرکز شد روی سرزمينی محدود بدون عقبه و نارسا در لجستيک و آتش پشتيبانی و تدارکات. با پنجاه شصت کيلومتر فاصله نمي‏توانستيم آتش عقبه داشته باشيم. عراقي‏ها کاملا از اين ضعف ما خبر داشتند. آمدند متمرکز شدند روبه‏‌روی جزاير، تقريبا از طرف جنوب، آن طرف کانال سوئيب. بعد هم رفتند الحاق کردند با نيروهايشان در طلائيه و پاتک‏شان از همين جا شروع شد. روز اول پاتک آنها شکست خورد. دنيای آتش روی جزيره متمرکز بود و ما دست بسته و تنها. جزيره منتهی مي‏شد به چند جا. اطراف جزيره آب بود و وسطش باتلاق و همه مجبور بودند از جاده عبور کنند و جاده هم بلند بود و هر کس، چه پياده چه سواره، از آنجا مي‏گذشت هدف تير مستقيم تانک قرار مي‏گرفت. روز دوم فشار سختی به حميد و به پل شحیطاط آوردند. مي‏خواستند پل را از حميد بگيرند و او نمي‏گذاشت. ما هم مرتب به او نيرو تزريق مي‏کرديم، از همان نيروهايی که آورده بوديم ببريم طرف نشوه. بقيه را هم توی جزيره بازسازی و سازماندهی کرديم و پخش کرديم به جاهايی که لازم بود. پل را چند بار از حميد گرفتند و او بازپسش گرفت. روز سوم يا چهارم بود که عراق خيلی آتش ريخت روی جزيره، از طرف طلائيه. طوری که شهيد حاج ابراهيم همت فرمانده لشکر 27 محمد رسول الله (ص) و چند نفر از فرمانده‏‌های ديگر مجبور شدند بيايند جزيره پيش ما. آنجا ديگر فرمانده و غير فرمانده نداشت. هر کس هر سلاحی دستش مي‏رسيد برمي‏داشت مي‏جنگيد. مهدی تيربار برداشت و من آرپيی‌جی تا برويم به عنوان نفر بجنگيم. برايمان مسلم شده بود که گرفتن جزاير قطعی است و باز دست بر نمي‏داشتيم. نزديک صبح هنوز مشغول درگيری بوديم که خبر رسيد عراق رفته پل حميد را پشت سر گذاشته، دارد مي‏آيد داخل جزيره. مهدی سريع شهيد مرتضی ياغچيان معاون دوم لشکر عاشورا را فرستاد برود پيش حميد. که تا رفت خبر آوردند در جاده، دويست متر جلوتر از ما، شهيد شده است. به مهدی گفتم: اين طوری فايده ندارد. بايد يکی از ما برود پيش حميد. حميد وضعش را مرتب گزارش مي‏داد، با صلابت و آرامش، و درخواست نيرو مي‏کرد و مهمات، بيشتر از همه خمپاره. مي‏گفت: خمپاره شصت يادت نرود. و ما هر چی داشتيم ميی‌فرستاديم. آرپيی‌جی، کلاش، خمپاره شصت، و تمامش هم در حد جيره‏‌يی که سهميه‏‌اش بود. آخر مجبور شده بوديم مهمات را جيره‏ بندی کنيم. وسيله برای آوردن مهمات نبود. هواپيماها هم هر تحرکی را زيرنظر داشتند و شکارشان مي‏کردند و هيچ مهمات و تدارکاتی به دست ما نمي‏رسيد. هر نيرويی که مي‏رفت عقب، فشنگ‏‌هايش را تا دانه آخر مي‏گرفتيم مي‏برديم خط و بين بچه‏‌ها پخش مي‏کرديم. همين جا بود که به مهدی گفتم: «من مي‏روم پيش حميد.» فاصله‏‌مان با حميد زياد نبود. پياده رفتم. آتش آنقدر وحشی بود که هيچ نيرويی نمي‏توانست خودش را سالم به خط برساند. تا مرا ديد خنديد. گفتم: «نه خبر؟» ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید با در اینیستا گرام 👇 . @mahdi_va_hamid_bakeri 👇 @bakeri_channel