. برای روح بلند فرشته سپیدبال حوزه بهداشت و درمان ✍مهران یوسفی‌فر گراوند مرگ تنها گذرگاه ناگزیر قافله‌ی بشر است. همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می‌افتد. باید برای روزنامه‌ها تسلیتی بفرستیم. کاش می‌شد دست اتفاق را گرفت تا نیفتد. در آخرین ایستگاه عشق کسی هست که ناباورانه مسیرکوچ پرستوها را دنبال کند! سهم من و ما نوش مرگ تدریجی است. روی آرامگاه زنده‌یاد مرتضی عیدی‌پور شاعر کوهدشتی؛ نوشته مرگ هم با من قهر کرده است، مثل آدم‌ها غزلی مناسب موضوع از حافظ تَنَت به نازِ طبیبان نیازمند مباد وجود نازکت آزردهٔ گزند مباد سلامتِ همه آفاق در سلامتِ توست به هیچ عارضه شخصِ تو دردمند مباد جمالِ صورت و معنی ز امنِ صحتِ توست که ظاهرت دُژَم و باطنت نَژَند مباد در این چمن چو درآید خزان به یغمایی رهش به سروِ سهی قامتِ بلند مباد در آن بساط که حُسن تو جلوه آغازد مجالِ طعنهٔ بدبین و بدپسند مباد هر آن که رویِ چو ماهت به چشمِ بد بیند بر آتشِ تو به جز جانِ او سپند مباد شفا ز گفتهٔ شِکَّرفِشانِ حافظ جوی که حاجتت به عِلاجِ گلاب و قند مباد دل‌سروده‌های از قیصر امین‌پور حرف های ما هنوز ناتمام... تا نگاه می کنی: وقت رفتن است باز هم همان حکایت همیشگی! پیش از آنکه باخبر شوی لحظه‌ی عزیمت تو ناگزیر می‌شود آی... ای دریغ و حسرت همیشگی! ناگهان چقدر زود دیر می شود درد نام دیگر من است! دردهای من جامه نیستند تا ز تن در آورم چامه و چکامه نیستند تا به رشته ی سخن درآورم نعره نیستند تا ز نای جان بر آورم دردهای من نگفتنی دردهای من نهفتنی است دردهای من گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست درد مردم زمانه است مردمی که چین پوستینشان مردمی که رنگ روی آستینشان مردمی که نام‌هایشان جلد کهنه‌ی شناسنامه‌هایشان درد می‌کند من ولی تمام استخوان بودنم لحظه‌های ساده‌ی سرودنم درد می‌کند انحنای روح من شانه‌های خسته‌ی غرور من تکیه گاه بی‌پناهی دلم شکسته است کتف گریه‌های بی‌بهانه‌ام بازوان حس شاعرانه‌ام زخم خورده است دردهای پوستی کجا؟ درد دوستی کجا؟ این سماجت عجیب پافشاری شگفت دردهاست دردهای آشنا دردهای بومی غریب دردهای خانگی دردهای کهنه‌ی لجوج اولین قلم حرف حرف درد را در دلم نوشته است دست سرنوشت خون درد را با گلم سرشته است پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟ درد رنگ و بوی غنچه‌ی دل است پس چگونه من رنگ و بوی غنچه را ز برگ‌های تو به توی آن جدا کنم؟ دفتر مرا دست درد می‌زند ورق شعر تازه‌ی مرا درد گفته است درد هم شنفته است پس در این میانه من از چه حرف می‌زنم؟ درد، حرف نیست درد، نام دیگر من است من چگونه خویش را صدا کنم به قول پرستو: بهار آمده! چه شد؟ خاک از خواب بیدار شد به خود گفت: انگار من زنده ام! دوباره شکفته است گل از گلم ببین بوی گل می‌دهد خنده ام! نوشتند چون حرف ناگفته ای گل لاله را بر لب جویبار چه شد؟ باز انگار آتش گرفت همه گل به گل دامن سبزه‌زار چنین گفت در گوش گل، غنچه ای: نسیمی مرا قلقلک می دهد زمین زیر پایم نفس می کشد هوا بوی باد خنک می‌دهد صدای نفس‌های نرم نسیم به بازیگری گفت: اینک منم! که با دست‌های نوازشگرم گلی بر سرشاخه‌ها می‌زنم! از این سوره‌ی سبز و آیات سرخ کتاب زمین پر علامت شده زمین گفت: شاید بهشت است این! زمان گفت: گویا قیامت شده! زمین فکر کرد: آسمانی شده کبوتر گمان کرد: آبی شده دل سنگ حس کرد: جاری شده گل احساس کرد: آفتابی شده به چشم زمین: برف ها آب شد! به فکر کویر: آبشار آمده! به ذهن کلاغان: زمستان گذشت 🅱 eitaa.com/baloutestan