#قسمت_پنجم
شب دوم حال و هوای خادم ها عجیب بود. همدیگر را بغل گرفته بودند و گریه میکردند. پرسیدم چه شده؟! چرا اینطور میکنید؟! گفتند قرار است شهید بیاورند.
درکی از واژه شهید و شهادت نداشتم. گفتم خب که چی؟! دوستانم گفتند بمان و خودت ببین! تابوت را که آوردند همه رفتند به استقبالش.
حال و هوای شان را نمیتوانم توصیف کنم، اما من نمیتوانستم مثل آنها باشم واکنشی نداشتم فقط نگاه میکردم. برای من آن تابوت فقط یک تابوت بود. همین!
مراسم قرآن به سرگرفتن که شروع شد من هم همراه دوستانم به داخل شبستان مسجد رفتم. رفتارهایشان را درک نمیکردم. گریه میکردند و با التماس از خدا طلب بخشش میکردند. با خودم گفتم چی شده! معلوم نیست چی کار کردند که اینطور طلب ببخشش میکنند.
چیزی از مراسم نمیدانستم. فقط برایم عجیب بود چرا اینطور میکنند. ریحانه که متوجه کنجکاوی من شد آرام کنار گوشم گفت:«رقیه امشب خدا بندههایش را میبخشد. امشب دعا به درگاه الهی مستجاب میشود. پس هرچی از خدا میخواهی را الان ازش بگیر!»
نمیدانستم از خدا چه بخواهم. بیاختیار گفتم:«خدایا من بنده خوبت نیستم من را آدم کن!» شاید همان شب بود که خدا مسیر هدایتم را نشانم داد. شب سوم یقین پیدا کرده بودم آرامش از دست رفته ام را اینجا میتوانم پیدا کنم.
چند وقت بود حال دلم خوب نبود هم خودم را اذیت میکردم و هم بقیه را. احساس میکردم حال و هوای خوب مسجد و هیئت میتواند حالم را خوب کند. دلم میخواست هر شب بیایم.
پرسیدم مسجد هر شب مراسم دارد من بیایم؟! گفتند نه. برای مناسبت ها برنامه داریم. هر وقت مراسم بود به شما اطلاع میدهیم. خوشحال شدم. در هفته چند بار به مسجد سر میزدم و با دوست هایی که آنجا پیدا کرده بودم. حسابی خوش میگذشت .
ادامه دارد . . .
#بنات_الزینب
#امام_زمان
#حجاب