رمان فـــــَتـــــٰــآح چادرم را روی سرم محکم می کنم .. از آن روز که در تشییع ، پیکر شهید را دیدم با خودم و او عهد کردم به عشق خدا ، با کمک او پای خون مطهرش بمانم چادر مادرم زهرا (س) را محکم تر بگیرم با کمک همان شهید دوست دارم این یادگاری را تا جایی که بتوانم حفظ کنم ... در عمارت را می بندم و درون کوچه گام بر میدارم چادرم در باد حرکت می کند و جلوی صورتم را می گیرد چادر را به سختی می گیرم و پشت به باد می ایستم تا کمی از هجمه های باد کم شود.... _سلام بر می گردم... اوست ، همان که در سختی ها کنارم بود ، همان که با تسبیح و کتابش عطر تازه ایی به زندگی ام بخشید او که با هدیه ی شهدا دنیای دیگری به رویم گشود... ناخوداگاه سرم را مثل او پایین می گیرم ... + سلام از این اخلاق ها نداشته ام ، همیشه در مقابل مردها با قدرت ایستاده ام اما او نمیدانم چه ام شده _ دو روزه نیومدین عمارت علت خاصی داشته؟ + دیگه نمیام. ناگهان سرش را بالا می گیرد و نگران به اطراف نگاه می کند _ چرا اخه ؟ از چیزی ناراحت شدین؟ مادرم چیزی گفته کاری کرده ؟ کار مادرجون سخت شده ؟ + نه اصلا به خاطر این ها نیست ... _ پس چی شده ؟ + اون روزی که با شما اومدم تشییع شهید پسر خاله ام منو رسوند تا دم در تازه از شمال اومده و مثل اینکه بعد هم که با شما اومدم تعقیب مون می کرده نمیدونم به مادر چی گفته که مادر کاملا مخالف کار کردن در اینجا شدن ... نفس عمیقی می کشد.. سکوت را می شکنم + به سکینه خانم ، این عمارت و اهالی این خونه خیلی عادت کرده بودم اما مادر نظرشون چیز دیگه اییه... کتاب و تسبیح تون رو گذاشتم رو میز تو اتاقتون با اجازه تون من برم .خدانگهدار نگاهی به چادرم می کند و ارام می گوید : _ خدا نگهدارتون. 🚫❌ پیگرد‌الهی‌دارد ❌🚫 https://eitaa.com/joinchat/1864302729C23f7e5327f