وقتی عاشورا می شد تو هیئت ۴هزارتا نهار میدادیم. حامد منتظر می شد همه کم کم برن، تا کار شستن دیگ ها رو شروع کنه. با گریه و حال عجیبی شروع به کار می کرد...
بهش میگفتن آقا حامد شما افسری و همه میشناسنتون بهتره بقیه این کارو انجام بدن.
میگفت: "اینجا یه جایی هست که اگه سردارم باشی باید شکسته شوی تا بزرگ بشی" میگفت "شفا تو آخر مجلسه، من از این دیگ ها بالاخره حاجتم رو میگیرم"