خسته از تماشای نمایش خانومها سمت نوشيدني ها رفتم. ليوان بزرگ آب پرتقال روبرداشتم يهو چرخيدم كه تو سينه ي مردونه اي فرو رفتم. تمام آب پرتقال پخش شد تو صورتش.. يقه اش رو چسبيدم تا نيوفتم. قدمي به عقب برداشت و عصبي كمرم رو چنگ زد. فاصله مون كم بود و نفسهاي عصبيش به صورتم مي خورد. صداي بم و خشدارش توي گوشم نشست. -بكش كنار بچه! با اين حرفش اخمي كردم و نگاهم رو كمي بالا آوردم. با همون تن صدا كه حالا پوزخند هم چاشنيش بود گفت: -باور كنم تمام اين نمايش رو راه ننداختي تا خودت رو بندازي به من جلب توجه کنی؟ با اين حرفش زدم تخت سينه اش... https://eitaa.com/joinchat/338165799C5dd122a7d3 ❌☝️