#رمان_آنلاین_بر_اساس_واقعیت
میخواست که سوار ماشینش شه اما مانع شدم
--استاد مقدم
به سمتم برگشت و با لحن محکمی گفت
--درخدمتم
سرمو پایین انداختم و گفتم
--اممممم راستش خواستم که ازت عذرخواهی کنم و اگر وقت داری یکم باهم حرف بزنیم
سرمو بالا آوردم و متوجه شدم که با چشمای گرد شده بهم زل زده
فورا خودشو جمع کرد و اینبار با لحن محکم تری گفت
--من کار دارم همتا
مکثی کوتاه کرد و ادامه داد
--خاننننوومم
http://eitaa.com/joinchat/2116812816C6d55fa65d1