با درماندگی گفت: میخواید برید؟ سرم رو پایین انداختم و گفتم: بله با شرایطی که پیش اومده اینجا موندن درست نیست. نگاهش مات کاشی های فیروزه ای و طرح شمسه ی روی آن شد. با اخم های درهم گفت: هنوز کارتون که تموم نشده. لبم را به دندان گرفتم و گفتم:میدونم اما ممنون میشم منو مرخص کنید. با ژستی مغرورانه یک دستش را توی جیب شلوارش فرو کرد و با دست دیگه اش چانه اش را گرفت و متفکر گفت: من نمیتونم این اجازه رو به شما بدهم. متاسفم، من کارفرمای شما هستم و با شما قرارداد دارم، تا اتمام کارتون باید بمونید. _آخه _آخه و اما نداره خانم. همین که شنیدی . این آدم عشق و محبت اش هم با زور و تحکم همراه بود. رویم را برگرداندم و آرام گفتم: انگار اسیر آورده.. همین که برگشتم با لبخندی گوشه ی لبش به طاق ضربی بالا سرم نگاهی کرد و آرام تر از من گفت: فعلا که من اسیرم! 🍃♥️ http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4 رمان عاشقانہ مذهبے 😍 پارت‌های داغ آنلاین🔥❤️