نفهمیدم تو اون شلوغی کی دست منو گرفت و نشوندم رو مبل کنارِحسام ، نشنیدم حاجی چی ها گفت و چی خوند
فقط کلمه ای رو که باید می گفتم با یکم مکث گفتم و تمام !
شدم زن صیغه ای حسام !
نمی فهمیدم چرا یهو انقدر تغییر کردم ؟ من که مخالف صیغه و این برنامه ها بودم چرا اون شب ناراحت نشدم که هیچ ، تازه خوشحالم شدم
حس می کرم به حسام از قبل نزدیک تر شدم ، چون حالا در واقع فقط دخترداییش نبودم بلکه یه جورایی زنش محسوب می شدم !
بلاخره مهمون ها رفتند ومنم خیلی سنگین وخانوم همچنان کنارحسام نشسته بودم
حسام آروم گفت : _دختر دایی ؟
بعد از اینکه صیغه خونده شده بود انگار خجالتی تر شده بودم ...
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم :
_بله ؟
_مبارکه !
لبخندی زدم و چیزی نگفتم 🙊
https://eitaa.com/joinchat/2048065560C46aba2644d
هیجانی ترین رمان مذهبی ایتا😍