با شنیدن صدای جیغ و فریاد از اتاق بیرون اومدم و با سرعت از راهرو عمارت عبور کردم. ناگهان درِ یکی از اتاق ها باز شد و حسام الدین با چهره ای برافروخته، رنگ پریده و عصبی بیرون آمد. با دیدن صحنه ی پشت سرش قالب تهی کردم. دست به دهان بردم و هین بلندی کشیدم. پریا در حالی که تاپ رکابی مشکی خیلی بازی پوشیده بود، روی زمین افتاد. موهایش روی صورتش ریخته و با گریه میگفت: چیکار کردی حسام ... چیکار کردی. بدبختم کردی. های های گریه اش بالا رفته بود. گوشه ی لبش پاره شده بود و خون از بینی اش بیرون میریخت. حسام الدین نفس زنان و بُهت زده به دیوار تکیه داد و روی زمین نشست. چیزی که میدیدم را باور نمیکردم. حسام الدین پسر مومنی بود. نه نه محال است. http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4 رمان‌عاشقانہ‌مذهبے 😍 🔥❤️