صدای امیرمجتبی از فاصله ی نزدیک باعث شد تا سرم یخ کنه. _سنا خوبی؟ تپش های قلبم تند شد و دستم شروع به لرزیدن کرد. _ب...بله خ...وبم. پاهاش رو که بهم نزدیک میشد میدیدم و توانم برای نگه داشتن استکان کمتر میشد. استکان رو به خودم چسبوندم. تا از دستم رها نشه. دستش رو زیر چونم گذاشت و صورتم رو بالا اورد. نگاهم رو به دکمه ی لباسش دادم _چرا گریه کردی باز؟ _خوبم طوری نیست. _نگرانتم رنگت خیلی پریده. صدای عمه، دنیا رو روی سرم خراب کرد. _اذیتش نکن. دخترا بعد خاستگاری اینجوری میشن. لبم رو به دندون گرفتم. استکان رو ازم گرفت و اهسته گفت _خودم میریزم. تو برو بشین با کم ترین صدای ممکن لب زدم _خیلی ممنون بدون معطلی از اشپزخونه بیرون رفتم و کنار عمه نشستم https://eitaa.com/joinchat/3259629617C46f880cfa3