با چشمهای اشکی به شوهرم که داشت با همسر دومش خلوت میکرد خیره شدم دستی روی شکم برآمده ام کشیدم.شش ماه بود حامله بودم اما شوهرم نمیدونست چون حتی بهم نگاه هم نمیکرد.فکر میکرد نازام، اما حالا رفته زن گرفته.صدای خوشحال همسر جدیدش نفس اومد امیرصدرا عشقم من حامله ام
جدی میگی یعنی من دارم پدر میشم آره عشقم با چشمهای پر از اشک بهامیرصدرا خیره شده بودم که دستش و روی شکم نفس گذاشت و قربون صدقه اش رفت چیزی که من حسرتش رو داشتم اون داشت خرج همسر جدیدش میکرد.دستم و روی شکمم گذاشتم و گفتم:غصه نخور مامانی بابا عاشقته من میدونم بابات ما رو دوست داره با شنیدنصدای امیرصدرا و حرفی ک زد حس کردم دنیا رو سرم آوار شد باید اون زن نازا رو طلاق بدم نمیخوام تو این دوران اذیت بشی خانومم لبخند تلخی زدم وقرص برنج رو از اتاقم آوردم به سمت امیر صدرا برگشتم گفتم:من حامله بودم اما هیچ وقت نفهمیدی با چشمهای اشکی به چشمهاش خیره شدم و گفتم:دوستت دارم عشقم خوشبخت بشی منو بچم مانعی برای شما نمیشیم قرص برنج خوردم که صدای داد امیرصدرا بلند شد عشقم غلط کردم چیکار کردی لبخند تلخی روی لبهام نشست و...😱🔞👇
https://eitaa.com/joinchat/302579743C8237e41e2b