همین که چشمم به فرزاد افتاد ، رنگم پرید.چقدر عوض شده بود و چقدر شکسته.چشمام با درد و غمی از پنج سالی که بی او گذشت بهش خیره شد که با عصبانیت گفت: خانم من بیکار نیستم که...بفرمایید برید بالا، پسرم بالاست، من شب میام در مورد حقوقتون با هم صحبت میکنیم. بعداز خونه بیرون زد.با رفتن فرزاد احساس راحتی کردم.پله ها رو به سمت بالا دویدم و فریاد زدم: سینا... پسری پنج ساله با چشمانی که شبیه خودم بود و لبانی که مرا یاد فرزاد میانداخت کنار در ظاهر شد.کیفم رو سمتی انداختمو سینا رو در آغوش کشیدم.چند بوسه ی پی در پی به صورتش زدم.متعجب نگام کرد و گفت : شما پرستار منید؟! اشک چشمانم با لبخند لبام گره خورد: آره عزیزم. _ پس چرا منو بوسیدی؟ میخوای مامانم بشی؟ چشمامو از غصه بستمو و توی دلم گفتم : کاش میدونستی که من مادرتم. با لبخند نگاش کردمو گفتم : آخه منم یه پسر دارم اندازه دلم براش تنگه بجاش ، تو رو بغل کردم. لبخند کمرنگی زد و گفت : بیارش اینجا با من بازی کنه...آخه من خیلی تنهام. به زور جلوی گریمو گرفتمو دست کوچولوشو بوسیدم و گفتم : دیگه تنها نیستی خاله شیرین پیشت میمونه. با لحن با مزه ای گفت : خاله شیرین کیه دیگه ؟! با خنده گفتم : منم دیگه.دوباره صورتش رو بوسیدم و گفتم : حالا برو بازی کن. سینا به سمت اتاقش رفت و من نگام توی خونه چرخید. جاذبه ی خاطرات داشت منو درون گردش خودش میکشید.داشتم بی اختیار به گذشته سفر میکردم....به پنج سال پیش....به روزی که فرزاد و پدرش منصور شاهی به خواستگاری من اومدند... https://eitaa.com/joinchat/98697257C3c45126927